Prince

By Mariaaaasg_7

12.2K 1.5K 652

"Prince " "شاهزاده " ***_***_*** 彼は黒い墓地に彼の興味を埋めます... در قبرستان سیاه تبار دفع می کند علایقش را ... ***_***_... More

ᵃᵘᵗʰᵒʳ'ˢ ˢᵖᵉᵉᶜʰ
ᵖᵃʳᵗ ¹
ᵖᵃʳᵗ ²
ᵖᵃʳᵗ ³
ᵖᵃʳᵗ ⁴
ᵖᵃʳᵗ ⁵
ᵖᵃʳᵗ ⁶
ᵖᵃʳᵗ ⁷
ᵖᵃʳᵗ ⁸
ᵖᵃʳᵗ ⁹
ᵖᵃʳᵗ ¹⁰
ᵖᵃʳᵗ ¹¹
ᵖᵃʳᵗ ¹²
ᵖᵃʳᵗ ¹⁴
ᵖᵃʳᵗ ¹⁵
ᵖᵃʳᵗ ¹⁶
ᵖᵃʳᵗ ¹⁷
ᵖᵃʳᵗ ¹⁸
ᵖᵃʳᵗ ¹⁹
ᵖᵃʳᵗ ²⁰
ᵖᵃʳᵗ ²¹
ˡᵃˢᵗ ᵖᵃʳᵗ シ︎
ᗪO'ᑎT KIIᒪ ᗰᗴ
New Book

ᵖᵃʳᵗ ¹³

291 62 14
By Mariaaaasg_7

احساس خفقان می‌کرد. 
دلش می‌خواست همین صندلی چرمی که روش نشسته درسته قورتش بده .

ته وین سرفه ای کرد .

"خب یونگی دلم میخواست اول به تو بگم دو روز دیگه عروسیه . راستش اصلا دلم نمی خواست اینطوری ازدواج کنه . منظورم بدون اجازه از منه .‌ و همچنین با تو ازدواج کنه . اما لطفا ناراحت نشو ، خودت که بهتر میدونی اون یه شاهزاده است و باید با یکی در شان خودش وصلت کنه "

آه غلیظی کشید و ادامه داد

"اما دیگه کاریش نمیشه کرد . آب ریخته شده جمع که نمیشه ؟ میشه ؟
اما دلیل اصلی من برای اینکه تو الان اینجایی اینا نیستن . من از تو میخوام همسر خوبی برای پسرم باشی .
واینکه برای تم و تدارکات عروسی رو پیش سوکجین اون مسئولشه. 
لباس هاتون هم سفارش داده و سر موقع میرسن نگران نباش . "

یونگی اگه میگفت هنگ کرده ، تعجب کرده و داره حالش از تنه هایی که بش زده بهم نمیخوره اشتباه میکرده .
دلش می‌خواست بیوفته تو سر مرد و هر چی موی جو گندمی داره درو از ریشه بکنه ولی با یه نفس عمیق خودشا کنترل کرد و سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد . احترام کوچکی گذاشت و صاف توی چشمای ته وین خیره شد .

+از لطفتون بسیار سپاسگزارم سرورم . و من تمام سعی ام رو میکنم تا همسر لایقی برای تهیونگی باشم .

و سرش رو دوباره خم کرد .

+اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم .

ته وین از روی صندلیش بلند،  هر کار می‌خواست بکنه اون خون مین توی رگ هاشه و یه اصیل زاده است و صد درصد بیدی نیست که با حرف های اون بلرزه .
ته وین نیشخند کثیفی زده و مثل اینکه بازی جدیدش رو پیدا کرده . صبر مین یونگی پسر مین جونگین.

"اوه البته "

یونگی تعظیمی کرد و به سمت در به راه اوفتاد .
دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت و خواست در رو باز کنه که ته وین سؤالش رو مطرح کرد .

"تو عاشق تیهونگی ؟"

برای یه لحظه دستش یخ کرد و عرق سرد رو که از ستون فقراتش که به سمت پایین میرفت رو حس کرد .
عشق؟
کلمه و احساس سنگینیه ...
عشق یعنی همه ی وجودت رو با دیگری تقسیم کنی ‌و مرحم درداش باشی ...
عشق وظیفه‌ی سنگینی داره .
و مهم تر از اون یونگی نمی دونست عاشق تهیونگ هست یانه ؟

اون میدونست که کار های ته براش شیرینه و توجه ای که بهش میکنه رو دوست داره ولی هیچ وقت سعی نکرد از دید عشق بهش نگاه کنه و هیچ وقت هم سعی نکرده بشینه با قلبش حرف بزنه که چه مرگه وقتی ته دستاش رو میگیره و آنقدر بی جنبه میشه !

حالا باید به دلش گوش میداد ولی انگار نمیخواست حرفش رو قبول کنه .
چون از نظر عقلش این درست نیست .

ولی اون هیچ وقت به حرف عقلش گوش نداده .

در عقلش رو بست و گذاشت قلبش احساس کنه و باش حرف بزنه .

سمت ته وین برگشت و لبخند لثه ای زد .

+من عاشق پسرتون هستم سرورم و عاشقش می مونم .

چرا احساس می‌کرد باز بزرگی از روی دوش برداشته شده .
در رو باز کرد و ازش خارج شد .
نفس عمیقی کشید و بلخندی زد .

دستی به پیشونیش کشید

+آخيش راحت شدم .‌

و ایم بین مشاور جانگ و لیا با تعجب به ملکه ی آینده اشون نگاه میکردن .

<<<<<<<<■>>>>>>>

جین لیوان چایی که نامجون براش آورده بود رو روی عسلی کنار دستش گذاشت و پاش رو روی اون یکی پاش گذاشت .

÷ما میخوایم به یه نفر نزدیک بشی و اعتمادش رو جلب کنی .

$اگه بخوایید با احساسات یه نفر بازی کنید من نیستم .

و دستاش رو رو به بالا گرفت .

هوسوک پوزخندی زد و آخرین جرعه از چایی اش هم خورد و اون رو روی میز گذاشت .

*نگران نباش کیم اون کسی که قراره با اوخت بشی بویی از احساسات نبرده .

نامجون که مطمئن شد قرار نیست به کسی آسیب بزنه کنجکاو پرسید .

$خوب حالا باید به کی نزدیک بشم و چی کار کنم ؟

جین لبخند کوچیکی زد .

÷سرورمون پادشاه کیم ته وین . و باید جاسوسی کنی همین .

نامجون با بهت از روی مبل پرید و با تعجب با قیافه های ریلکس اون دوتا نگاه کرد .

$شما روانی شدید میخواید جاسوسی پادشاه رو بکنم و براتون اتو جور کنم ؟؟ چی فکر کردید؟ اصلا شما کی هستید ؟

*اول از همه ما روانی نیستیم اون کسی که بش میگی پادشاه روانی تشریف دارن . دوم ما هیچ فکری نکردیم . و سوم من جانگ هوسوک پسر مشاور اول پادشاه ته وین هستم و چهارم دقیقا باید جاسوسی کنی و اتو به ما بدی .

و یه لبخند به روشنی خورشید تقدیم نامجون کرد.

نامجون هنوز با ناوری به اون نگاه می‌کرد آخه یه یکی از افراد پادشاه چرا باید براش بپا بزارن ؟
نامجون برگشت سمت جین .

$و شما ؟

÷برادر زاده ی پادشاه کیم سوکجین .

نامجون از اون مبهوت تر و گیج تر نمیشد .
روی مبل نسشت و سرش رو بین دستاش گرفت .

$چی جوری بش نزدیگ بشم .؟

هوسوک شونه ای بالا انداخت و روی مبل لم داد .

*من چمیدونم تو این کاره ای مگه نه ؟

و بعد چشمکی زد .

جین بلند شد و از بالا نگاهی به نامجون انداخت. 

÷فقط تا فردا فرصت داری توی قصر ببینمت .
و بعد با چشم به هوسوک اشاره کرد که بلند شه و بعد خونه ی نامجون رو ترک کردن .

نامجون چند دور ،دور خونه رژه رفت . تا فکری به سرش بزنه اما هی....

یه دفعه بشکنی توی هوا زد .

$یافتم .

و سمت تلفنش شیرجه زد .

'
'
هوسوک برگشت و به آپارتمانی که هنوز از نظرش خیلی خوفناک بود نگاه کرد. 

*به نظرت جواب میده و اون مورد اعتماد؟

جین اهی کشید و به نیم رخ هوسوک نگاه کرد .

÷بیا فقط بسپاریمش به جریان زندگی ببینیم چی میشه خوب ؟!

سوک سری تکون داد و دوتاشون به سمت ماشین به راه اوفتادن .

<<<<<<<■>>>>>>

تهیونگ اهی از خستگی کشید و وارد اتاق شد .
که یونگی توی اتاق نبود .‌
اخماش رو توی هم کشید .

_اخه اون کجا میتونه رفته باشه !؟

کیفش رو روی تخت انداخت و از اتاق رفت بیرون تا یونگی رو پیدا کنه .
راستش الان واقعا دلش می‌خواست یونگی رو ببینه و از خوب بودنش مطمئن بشه .

'
'
'

سوک همین طور که به تلاش های بی نتیجه ی یونگی نگاه می‌کرد نوچی کرد و از روی صندلی بلند شد .

*آخه کجاش اینقدر سخته یونگی ؟

+همه چیش سخته هیونگ .

و خودش رو روی صندلی ولو کرد .

هوسوک سری تکون داد و روبروی یونگی نشست .

*اگه سخت بگیری خوب معلومه سخت میشه دیگه . بعد این خیلی راحته فقط باید اون لباس ...

یونگی دستش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد .

+هیونگ هیچی از اون لباس نگووو خوب ! حتی فک کردن بهش هم باعث میشه حالم یه جوری بشه .

سوک خنده ی ریزی کرد .‌

*ولی تو قراره ملکه بشی و باید طبق آداب و رسوم کره ای اون لباس رو بپوشی . الان هم پاشو برو ت اون اتاق بپوش و بیا بیرون تا بت بگم باید چی کار کنی .‌

یونگی لباش رو به سمت جلو متمایل کرد .

+ولی آخه اون دخترونه است من مردم .

*اگه الان خودت رو میدی به مرد بودنت شک میکردی . پاشو یونگی زود ...

یونگی کلافه از جاش بلند شد و لباسی که توی کاور به گیره اویزون بود رو برداشت و داخل یکی از اتاق های اون کتابخونه ی درن دشت شد .

هوسوک که خوشحال شده بود بالاخره تونست یونگی رو راضی به پوشیدن بکنه روی صندلی نشست و چای هندی مرغوبش لذت برد . که صدای باز شدن در توجه اش رو جلب کرد .

به سمت در برگشت که دید ته داره به طرفش میره .
کنار هوسوک نشست .

_چطوری هیونگ ؟

*عالی تر از این نمیشم قراره یه شوی بی نظیر ببینم .

اخمای ته توی هم  رفتن .

_چه شوی آخ هیونگ تو که این فازا نبودی .

سوک پس گردنی به ته زد .

*احمق منحرف از اونا که نه حالا میاد بیرون خودت میبینی .

ته شونه ای بالا انداخت به هر حال هر چی بود بالاخره میدید و یکی از کوکی های تو ظرف رو برداشت و گذاشت دهنش و منتظر شد .

در با صدای تیکی باز شد و سوک و ته هر دوتاشون راست نشستن .

یونگی با دستی که دامن هانبوک رو گرفته بود از اتاق خارج شد و روبروی پسرا ایستاد .
وقتی تهیونگ رو دید که با اون چشمای سرکش وحشیش اون طوری نگاهش میکنه داغ شدن لپاش رو احساس کرد و سرش رو پایین انداخت و یه نفس عمیق کشید و دوباره به اونا نگاه کرد ‌ .

لبخندی آدامسی زد .

+خوب چی شکلی شدم ؟

هوسوک از روی رضایت سری تکون داد . .

*خوشگل شدی بت اومده .‌

تهیونگ اب دهناش رو قورت داد.
یونگی توی اون هانبوک بنفش رنگ مثل الهه های شده بود چرا این بشر گونی هم بپوشه بش میاد ؟!

تهیونگ نمی دونست به نگاه منتظر یونگی چه جوابی پس اولین چیزی که از ذهنش گذشته بود رو به زبون آورد. 

_مثل فرشته ها شدی .

لعنتی به خودش فرستاد .

_ببین منظورم این بود که خوشگل شدی .. نه من چی دارم میگم بت اومده آره بت اومده ...

نفسی عمیق کشید اومده درستش کنه ولی مثل اینه بدتر ریده بود توش .
دستی به روی پیشونیش کشید و به سوک نگاه کرد باید یه جوری جو روعوض می‌کرد.

_چرا یونگی هانبوک پوشیده چی شده مگه ؟

هوسوک آخرین جرعه از چایی  رو خورد و یونگی هم روی صندلی نشست و یه کوکی برداشت .

*چون دو روز دیگه قرار ازدواج تون رو علنی کنید و دستور کیم بزرگه نتوپ  به من اوکی ¡

_چی ؟‌ ینی پس فردا ؟  آخه چی جوری؟

هوسوک پوفی کرد

*تهیونگ کری یا از دیدن یونگی هوش از سرت پریده گفتن دیگه چون کیم بزرگه دستور دادن . هی چی چی می‌کنه برا من .

و از روی صندلی بلند شد و از کتابخونه خارج شد تا یه سری به جین بزنه و ببینه خبری از نامجون شده یا نه ؟

یونگی دومین کوکی که برداشته بود رو سر جاش گذاشت و بلند شد و کنار تهیونگ نسشت .

دست یخ کرده ی ته رو گرفت .

+چرا اینطوری شدی ؟ چیش انقدر بده ؟

_همه چیش بده یونگ .. یه نقشه ای داره که انقدر زود میخواد ازدواجمون رو علنی کنه اونم کی پدر من که با ازدواج من با یه پسر مخالف بود . حتما یه نقشه ای داره .

+خوب میدونی درسته پدرت آدم مشکوکی هست و تو دار و ترسناک خودش به تنهایی که شب هالووین عه . اما یه بار نگران نباش . آنقدر با استرس اینکه پدرت میخواد چی کار کنه زندگی نکن چون برای خودت زندگی رو زهر میکنی .‌ میدونم من و تو با عشق ازدواج نکردیم ولی بیا خوش باشیم یه هر حال همه مهمونی دوست دارن این طور نیست ؟ پس فک کن یه مهمونی بزرگه که تو قراره توش بدرخشی و بت خوش گذره .

_من و تو توش بدرخشیم .

+اوه درسته شرمنده .

_یونگی ؟

یونگی با شتاب سرش رو بالا آورد. 

+بله ؟

_تو گفتی ما با عشق ازدواج نکردیم یعنی امکانش هست یه روز بی نهایت به هم دیگه دل ببندیم ؟

یونگی چشماش چهارتا شد و قلبش دیوونه باور خودش رو به قفسه ی سینه اش می کوبوند .
"کیم ته ته یعنی تو هم منا دوست داری ؟"

+ام ‌.... خوب راستش ....

تهیونگ یکدفعه از جاش بلند شد .

_ولش کن سوال مسخره ای بود .

و از کتابخونه خارج شد و یونگی رو با کلی احساسات تنها گذاشت .

_____________

سلام کیوتی های من ..
چی طورید.
سر کیفی بدم سر کیفی
جیزززز ایم خیلی خوبه ‌....

خوب امید وارم این آخرش به قدر کافی صافت کننده باشه .

من باز فردا دوتا امتحان منطق و ریاضی دارم و اینجا پلاس شدم و دارم براتون آپ میکنم . هی روزگاررر🥲💜😂

پس شما هم بم جایزه بدیدن اوکی ...
ووت و کامنت فراموش نشه ...

سخنی نیست من برم توی کتاب ها غرق بشم . 🤌🥲

بوراهه💜




Continue Reading

You'll Also Like

254K 30.6K 98
+"نمیدونم چی شد.... دیدمت، متنفر شدم.شناختمت، عاشق شدم. مگه بین دیدن و شناختنت چقدر فاصله بود؟چقدر فاصله بود که اینطور آشوبم کرد..؟" -"چرا پا گذاشتی...
1.1M 19.3K 44
What if Aaron Warner's sunshine daughter fell for Kenji Kishimoto's grumpy son? - This fanfic takes place almost 20 years after Believe me. Aaron and...
36K 2.8K 16
اولش به همین خشونت خالصی که نشونش میدادی علاقه مند شدم. تو برای عاشق موندن زیادی خشن بودی نهنگِ قاتل من؛ اما حتی اگه در آخر تیکه های پاره ای از گوشت...
5.6K 738 12
در این بوک از شیپ‌های مخلتف bts سناریو گذاشته میشه بعضی از داستان‌ها وانشات و بعضی هاشون چند شاتیه... قراره داستان های کوتاه اما جالبی رو توی این بوک...