OK (Completed)

By mirror_77

54.8K 15K 8.5K

داستان یه امگا که به خاطر اشتباه و اجبار خانواده ی آلفای مورد علاقش همه فکر می کنن که کشته شده! امگا خودشو از... More

مقدمه
گذری از آینده
کنجکاوی
دوستان جدید
دبیرستان جدید
آلفا
روز اول
زن دوم
جنگ
نفرت ییبو
برادر ناتنی
کتک کاری
چاره
تجاوز
پشیمانی
لو رفتن
ساعتی در آرامش
شهربازی
عذر خواهی
تغییرات
محروم
بتا
تلنگر
انگیزه
تولد ۱
تولد ۲
حقیقت اصلی
معجزه
دعوتنامه
پیام ناشناس
مراسم ازدواج
سوال اشتباه
«مهم»
آلفای دوم
شام و رقص
دعوت به کازینو
اژدهای طلایی
خوش شانسی
شاهْ پوکر
تورنمنت پوکر
من تو رو بخشیدم❤️
اعتراف
آلفای منفور
نقاب
پیغام ییبو
تولد و مرگ
قمار و قراداد
هیت دردناک
مجهولات
صاحب پروژه
چشم زمردین
دیدار غیر منتظره
بوته ی رُز و خاطرات جان
صدای او ❤️💚
بخشش یا نفرت؟
OK
آلفای تازه وارد💚
ابدی باد، پیوند جدایی ناپذیر ما
###

مشکوک شدن

778 264 106
By mirror_77


هر سه ‌در حال تعویض لباس بودند که جان گفت: بچه ها فردا برای ناهار خونه ی ما دعوتین!

چن: ممنون جان ولی من هنوز شمارو دعوت نکردم...مامان و بابام مدام سرشون شلوغه...اگه میشه من نیام.

جان با تعجب گفت: نههه چن این چه حرفیه؟؟ مگه نمیگی ما با هم دوستیم؟؟ دوستا به هم این جور چیزیایی نمیگن...بعدشم، من میخوام شما کنارم باشین...بازم وقت برای دعوت هست.

چن لبخند خجالت زده ای زد: ممنون جان...ولی واقعا خجالت میکشم!

چنگ: خجالت نداره چن...ماها با هم دوست صمیمی هستیم...ما فقط می خوایم کنار هم باشیم...به این چیزا فکر نکن...اینا واسه ی آدم بزرگا و روابط پیچیدشونه...جان ممنون بابت دعوت!...منو چن حتما فردا میاییم!!!

چن لبخند خجالت زده ای زد: ممنون جان!!!

جان هم متقابلاً لبخندی زد: اینو بزار به پای تشکر واسه مشقام!!!

چن خندید و گفت: نه من که چیزی نمیخوام جان!!!

جان: واسه این بود خجالتتو آب کنم!...بیایین کلی بازی جدید میخوام دانلود کنم تا با هم بازی کنیم!!!

چن: ممنون جان!

چنگ: ممنون جان، از مادرت هم تشکر کن!
_____

به خانه بازگشت اما باز به محض جدا شدن از دوستانش یاد آن آلفای متجاوز افتاد!

با فکر کردن به او ضربان قلبش بالاتر رفت، بدنش یخ کرد و چهار ستون بدنش به لرزه در آمد.

سریع وارد خانه شد و درب را محکم بست: سلام مامان!!!

مادر از آشپزخانه بیرون آمد: سلام به پسر خوشگلم!..خسته نباشی عزیزم!!!

جان به سمت مادرش رفت و او را در آغوش گرفت: مامان!!!

مادر: جانممم!!!

جان : خیلی دوستت دارم!!!

مادر چشمان پسرش را بوسید: منم دوستت دارم عزیزدلم!...برو یه دوش بگیر و بیا با هم شام بخوریم...واست استیک درست کردم! از اونایی که تند و تُردن و خیلی دوستشون داری!!!

جان با هیجان و خوشحالی تشکر کرد: وااای ممنون مامان!!!

چه در خانه در کنار مادرش بود و چه همراه دوستانش، در هر دو صورت احساس امنیت می کرد. اما همین که تنها می شد ترس تمام وجودش را پر می کرد.

با مادرش شام خورد و بعد از شستن ظروف، مادر به اتاق کارش رفت و مشغول شد.

جان هم به سراغ پلی استیشنش رفت و بعد از دانلود کلی بازی هیجانی، خسته و کوفته روی تخت دراز کشید.

خدا را شکر دو روز تعطیل دیگر را در پیش داشت و پایش به آن مدرسه ی نفرین شده باز نمی شد.

دوباره به یاد تمام آن صحنه ها و حرف های امروز آن آلفا افتاد.

امکان نداشت حرف هایش را باور کند.

خود ییبو ابتدا بی دلیل دعوایی را شروع کرد و به همین بهانه، قصد داشت به او تجاوز کند و حالا ادعا می کند از کارش پشیمان است؟!

بر فرض هم قبول کنیم از کارش پشیمان است اما قبل از آن هم رابطه ی چندان عالی و دوستانه ای با جان نداشت!

زمزمه کرد: دروغگوی کثیف....الانم صاحب بابای من شده...میخواد خرم کنه!...همین که به مدیر مدرسه نگفتم اخراج بشی باید خدارو شکر کنی!!!

صدای درب خانه را شنید؛ انگار که کسی وارد خانه شد. به جز پدرش چه کسی می توانست باشد؟!

از تختش پایین آمد، به سمت درب اتاقش رفت و ایستاد.

صداهای ضعیفی به گوش رسیدند.

پدر: این جوری بهم زل نزن...این جا خونه ی منه.

مادر: خونه ای که الان چندین ساله فقط خودم دارم می گردونمش و خرجش می کنم؟!

پدر کمی صدایش را بالا برد: خوب نکن!!!

مادر: باشه...اگه این جوریه من یه خونه ی جدا میخرم...از این به بعد هم جدا زندگی می کنیم...خونت باشه مال خودت!

جان صدایی نشنید. گوشش را بیشتر به در چسباند.

مادر: ولم کن...دستمو ول کن...بهت میگم ولم کن!!!

پدر صدایش را بالا تر برد: بارها بهت گفتم اینو به زبون نیار...گفتم یا نگفتم؟؟

مادر: هیچ اهمیتی برای حرفات قائل نیستم همون طور که تو نیستی...تو مردی نیستی که من بخوام بهش تکیه کنم...ولم کن!!!

جان سریع درب اتاق را باز کرد و از پله ها پایین رفت. مچ دست مادر اسیر دستان همسرش بود که مرد با شنیدن صدای پا، دست از زور کردن برداشت و به سمت صدا برگشت. 

جان پله ها را پایین آمد و از همان فاصله ی دور با ترس به پدرش نگاه می کرد.

مادر با نگرانی گفت: جان پسرم...برو بالا.

پدر با همان چهره ی خشک و بی حسش به جان گفت: برو بالا و دخالت نکن!

جان آب گلویش را قورت داد: نمیرم! 

مادر: جان لجبازی نکن برو توی اتاقت.

اما جان تکانی نخور.

پدر ابرو هایش را در هم کشید: برو توی اتاقت تا خودم به زور ننداختمت اونجا!!!

جان باز هم تکانی نخور که پدر صدایش را بالا برد و قصد کرد به سمت جان برود: مگه کری؟؟ گمشو برو توی اتاقت!!!

اما مادر سریع دست او را گرفت: نه نه، ولش کن...جان گفتم برو توی اتاقت!!!

جان با بغض گفت: با اون یکی پسرت هم...این جوری حرف میزنی؟؟!!

پدر در حرکتی سریع، جستی زد تا به سمت جان برود که مادر دستش را محکم تر گرفت: نه هوک ولش کن!!!

پدر: باید یاد بگیره گنده تر از دهنش حرف نزنه!!!

مادر: نه نه...ولش کن خواهش میکنم!!!

اما جان از سر جایش جم نمیخورد.

جان: دیگه به پسر آلفات میرسی؟ حالا خیلی دوستش داری نه؟؟!!

پدر فریاد زد: خفه شو!!!

خودش را از دستان مادر جدا کرد و به سمت جان حمله کرد. جان پا به فرار گذاشت، خودش را به اتاقش رساند و قبل از آن که پدرش به او برسد درب را بست و قفل کرد.

پدر با مشت های مرگبارش به جان درب بیچاره افتاد و فریاد زد: درو باز کن...گفتم درو باز...اگه خودم درو باز کنم بیام داخل زندت نمیزارم...پس زود باش خودت درو باز کن!!!

مادر دست او را گرفت: ولش کن هوک...گفتم ولش کن... صداتو بیار پایین!!!

جان پایین و گوشه ی تختش خودش را جمع کرده بود و دستانش را روی گوشش گذاشته بود.

پدر: فکر کردی اون مثل توئه؟؟...امگای بی خاصیت!!!

مادر غرید: خفه شو!!!...حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی... از خونه برو بیرون، گفتم برو بیرون!!!

پدر لگد محکمی به درب زد، از پله ها پایین رفت و خانه را ترک کرد. او مدام در کارخانه و یا در شرکت آن زن سر و کله می زد و به ندرت به خانه باز می گشت؛ مثل همین مدتی که خبری از او نبود.

بعد از رفتن هوک، مادر به آرامی درب زد: جان؟؟ جان پسرم؟؟ درو باز کن لطفا...اون رفت، بزار بیام داخل عزیزم.

جان کمی بعد به سختی از جایش برخاست و درب اتاق را باز کرد .

مادر سریع او را در آغوشش کشید و موهایش را بوسید.
جان شروع به گریه کرد و دستانش را دور مادرش حلقه کرد.

مادر که سعی میکرد جلوی گریه و غمش را بگیرد، لب زد: گریه نکن عزیزم، گریه نکن...دیگه رفت...آروم باش پسر قشنگم.

مادر، جان را به آشپزخانه برد و یک لیوان شیر گرم به او داد: عزیزم اینو بخور حالت بهتر میشه.

جان سری تکان داد و لیوان را گرفت.

مادر کنارش نشست و سر جان را روی شانه اش گذاشت، زمزمه کرد: عزیزم...هیچوقت خودتو داخل نکن...اون نمیتونه منو اذیت کنه.

جان: ولی الان داشت اذیتت میکرد.

مادر: اون فقط زور میگه...کاری نمیکنه...دیگه دفعه ی بعد از اتاقت بیرون نیا عزیزم...لطفا، بخاطر من.

جان چیزی نگفت. کمی از شیر خورد و مادر او را به اتاق خودش برد.

مادر: امشب پیش من باش عزیزم.

جان: اشکالی نداره؟

مادر لبخند مهربانانه ای زد: چه اشکالی داشته باشه پسر قشنگ من؟!

مادر همان طور که به تاج تخت تکیه داده بود سر جان را روی ‌پایش گذاشته بود و موهایش را نوازش می کرد.

مادر: فردا مهمون داریم!..باید فردا کلی غذای خوشمزه درست کنیم!!!

جان لبخند کمرنگی زد و سرش را تکان داد.

مادر: چن واقعا پسر پر انرژی و شیطونیه! حس میکنم تو هم داری مثل اون شیطون میشی!!!

جان خنده ای کرد و گفت: چن از چنگ خوشش میاد مامان، میدونستی؟؟

مادر لبانش را جمع کرد و سرش را تکان داد: اوهوم میدونم!!!  

جان با تعجب سرش را برگرداند: از کجا فهمیدی؟؟

مادر شانه ای بالا داد: مشخص بود!...میتونستم حسی که بین اون دو نفر وجود داشت رو احساسش کنم!...از اون طرف، چنگ نگاهاش به چن خیلی متفاوته!

جان: اون که نگاه هاش عادیه!

مادر خنده ای کرد: نههه!.... نگاه ها فرق می کنن!...چن هم از اون خوشش میاد...منتها چن اینو به بیخیالی میزنه ولی خودشم خوشش میاد پیش چنگ باشه!

جان با تعجب گفت: وای! تو خیلی باهوشی مامان!!!

مادر: پس چی!...منم مطمئنم تو یه روزی نیمه ی گم شدتو پیدا میکنی...البته اگه خودت بخوای!  

جان ناگهان به فکر فرو رفت.

چرا مدام آن آلفا در ذهنش میامد؟

مادر: به کسی فکر میکنی؟!

جان از فکر بیرون آمد: ها؟؟ نه نه...به حرفت فکر میکردم.

مادر سرش را تکان داد: مطمئنی به یه آلفا فکر نمیکردی؟!

چشمان جان درشت شد و تند تند سرش را تکان داد: نـ..نه...نه!!!

مادر با همان نگاه مهربانانه اش چشمانش را ریز کرد: یعنی حتی به یه آلفا با رایحه ی غالب شراب هم فکر نمیکردی که با یه کمی یاس همراه باشه؟؟!!

جان به وضوح ترسیده بود. با لکنت جواب داد: نـ..نه...نه...فکر... فکر نمیکردم!!!

مادر: جان؟ دیروز چه اتفاقی بین تو و اون آلفا افتاد؟؟

جان سریع نگاهش را برگرداند و کمی خودش را جمع کرد: هیـ..هیچی...با هم...دعوا کردیم!

مادر: آخه چرا؟

جان: چون...چون اون، اون همش...مسخرم میکرد...همش دعوا میکرد.

مادر : مطمئنی چیز دیگه ای بین شما اتفاق نیفتاد؟؟

جان تند تند سرش را تکان داد: آره...اره...فقط همینا بودن...کلی...دعوا...کردیم!!!

مادر دیگر سوالی نپرسید. اما باز هم حرف های جان را باور نکرده بود.

جان فکرش درگیر ییبو شد.

رایحه ی وانگ ییبوی آلفا، شراب تلخ و یاس بود و مادر هم به خوبی آن را متوجه شده بود.

اما در همین حین، جان احساس پیچشی در دلش احساس کرد. باز آن صحنه ها را به یاد آورد و دوباره بی قرار و مضطرب شد.

ذهنش دوباره درگیر سوالی شد: واقعا چرا ییبو اظهار پشیمانی کرد؟؟

جان فکر میکرد که ییبو از او متنفر است چون ییبو مدام دنبال فرصتی برای دعوا بود. پس یعنی ییبو آن لحظه عقلش را از دست داده بود و بدون آن که خودش بداند دست به حماقت وحشتناکی زد و الان پشیمان بود.

اما این ذره ای از آن حس بد و وحشتناک جان کم نمیکرد.

کمی بعد با حس حرکت دستِ مادرش در لابلای موهایش پلک هایش سنگین شد و به خواب رفت.

صبح روز بعد، با مادرش مشغول آماده کردن ناهار شدند.

دوستانش هم از راه رسیدند و بعد از خوش آمد گویی ها و پذیرایی، مادر آن ها را تنها گذاشت.

چن از کوله پشتی اش چند عدد برگه خارج کرد و پچ پچ کنان گفت: اینم از مشقات!...خیالت راحت از چند نفر خرخون پرسیدم ..چیزی کم و کسری نداره!!!

جان ریز خندید و برگه ها را گرفت: ممنون!!!

چنگ کمی شکلات داغ نوشید: بهت میگم.. دوست ناباب داری جان...بعد میگی نه!...تو که بچه ی خوبی بودی...ولی از وقتی با چن دوست شدی مشقاتو میدی یکی‌ دیگه مینویسه!!!

چن: هیششش! میخوای خانم شیائو بفهمه؟؟!!

چنگ لبخندی زد و باز نوشید!

جان خندید: ممنون بچه ها از این که اومدین!

چنگ: قابل نداشت! ما ممنونیم از اینکه دعوت شدیم!

چن: آره ما باید تشکر کنیم!...ماییم که همه ی غذاهای خوشمزه ای که درست کردین رو میخوریم!!!

با هم به اتاق جان رفتند و کلی بازی کردند!

چن با بهت و کلافگی گفت: وااایییی چنگ همش داری برنده میشی!!!...خسته شدم...منو جان همش داریم میبازیم!!!

چنگ لبخند مغرورانه ای زد: من استاد این بازیم فسقلی!!!

چن چهره اش را جمع کرد. از عصبانیت در مرز انفجار بود که چنگ با دیدن چهره ی سرخ و عصبانی چن، لبخند ملایم و دندان نمایی زد که چن با دیدن آن دابرانه، سریع از موضعش پایین آمد.

خجالت زده شد و سریع رویش را برگرداند که باعث شد جان به خنده و قهقهه بیفتد!!!

جان: بچه ها شما خیلی با مزه این!...وااای!!!

باز هم به ادامه ی بازی مشغول شدند که بالاخره چن برنده شد!

چن از جایش برخاست و فریاد شادی سر داد: آرهههه خودشههه....تو نَمیری ترکوندم!!!

چنگ چشمانش را ریز کرد: بی جنبه...تو فقط یه بار بردی!!

چن با غرور گفت: هرچی!... چه یه بار چه صد بار...چه فرقی میکنه؟؟!!

به راستی که اگر جان آن جا نبود چنگ، چن را میان بازوانش می گرفت و آن قدر او را به خودش می چسباند و صورتش را می بوسید تا سیر شود!!!

چنگ: الان خودتو با من برابر کردی!

چن: دقیقاااا!!!

چنگ چشم غره ی ریزی رفت و دوباره ادامه داد!

وقت ناهار، سر میز با هم ناهار می خوردند و کلی شوخی می کردند.

مگر می شد حس و حال جان با وجود شیطان بازیگوشی چون چن بد باشد؟!

چنگ هم مدام به حرف های او دامن می زد و از قصد، جر و بحث راه می انداخت!

جان پرسید: بچه ها شما چطور با هم آشنا شدین؟؟

چن به فکر فرو رفت که چنگ سریع جواب داد: توی شهربازی!

جان: شهربازی؟؟

چنگ: آره...من اونجا واسه ی چن پشمک خریدم و باهاش دوست شدم!

چن ریز خندید: آره یادمه...چنگ منو از دست پسر دایی دیوونم نجات داد...بعدش منو با دو تا پشمک بانی خرید!!!

چنگ متعجب به او نگاه کرد: چنننن!!!!

چن قهقهه ای زد: شوووخی کردم!!!...من واسه ی خریدن اون پشمک های «بانی» که خیلی بزرگ و گرون بودن تا یه هفته پولمو خرج نکردم که اون «تائوی» عوضی با پا لگدمالش کرد...ولی چنگ برام دو تا خرید!!!

جان سری تکان داد: واااووو خوشمون اومد!

چن: آره...تا قبل از اینکه تورو ببینم چنگ اولین و تنها ترین دوستم بوده!...من تا اون موقع هیچ دوستی نداشتم!

جان: وااای چه جالب!

بالاخره گذشت و مهمانی به پایان رسید.

آن دو از جان و مادرش تشکر و خداخافظی کردند و به خانه هایشان بازگشتند.

Continue Reading

You'll Also Like

3.4K 365 6
خب قراره ناول دوم تارن تایپ رو ترجمه کنم همه کردیتاش و بنفیتاش میرسه به مامه نویسنده اصلی ناول. برا من جز به چس دادن چشام هیچ فایده ای نداره. انگلیش...
11.9K 1.1K 7
وانشات های درخواستی که تو پیج fanfiction.27 در اینستاگرام گفتید
537 129 3
بچه؟ بهش فکر نکن وانگ ییبو من نمیتونم آینده کاری مو بخاطر یه اشتباه از بین ببرم ژانر؛ امگاورس انگست عاشقانه امپرگ هیجان انگیز جان تاپ فور اور 🤍
3.7K 1.2K 22
شهردار بیون یه مرد وفادار به پادشاهی پکس بود ، سرزمینی زیبا با بهترین امکانات و منابع طبیعی ، یکی از بهترین جاها برای زندگی امگاها ... اما گرگ های از...