کوک لباسش رو زمین انداخت و با چشمای خجالت زدش،به چهره بهت زده وی نگاه کرد
*نکنه از بدنم خوشش نیاد؟..نکنه بگه زشتم؟..نکنه بگه لباساتو بپوش حالمو بهم زدی؟..نکنه..*
"تو..خیلی زیبایی گوکی"
با شنیدن زمزمه آروم وی،افکارش خاموش شدن..
*اون گفت من زیبام؟..واقعا گفت؟..یعنی درست شنیدم؟..*
وی بار دیگه بدنش رو به تخته چوبی نزدیک کرد و یکی از مچ پاهای کوک رو گرفت
"بیا تو آب..حواسم بهت هست"
وی خیلی سعی میکرد که صداش نلرزه..و موفق هم بود..اون صحنه نفس هرکسی رو بند می اورد..و وی دوست داشت که خودش رو اینجری قانع کنه..
کوک باز آب دهنش رو با صدا قورت داد و دکمه شلوارش رو باز کرد و بدون اینکه توی چشمای وی نگاه کنه،اون رو دراورد..سنگینی نگاه پسر بزرگتر فقط بهش هیجان بیشتری میداد..
ولی خب از خجالت هم داشت آب میشد..
البته، میشد گفت که کنار اون حس خجالت، هیجان خیلی زیادی هم بود که باعث میشد کوک بخواد اتفاقات بعدی رو هم ببینه..
به چشمای وی نگاه کرد..
دل کندن از اون چشما کار سختی بود..
کوک بدون اینکه ارتباط چشمیشون رو قطع کنه،آروم روی سکوی چوبی نشست..
وی دست کوک رو گرفتو بدن بلوری و یخ زدش رو توی آب ولرم و زلال دریاچه کشید..
کوک اول لرز کرد و تقریبا داشت پشیمون میشد..ولی نمیتونشت منکر حس خوبی بشه که آب و دستای وی بهش منتقل میکردن..
وی بار دیگه زمزمه کرد:
"خیلی زیبایی.."
کوک سرش رو پایین انداخت و بی اختیار،بدنش رو به بالاتنه داغ وی چسبوند..
تپش قلبش رو توی دهنش حس میکرد..
یکی از دستاش رو روی سینه خیس و برهنه وی،درست روی قلب تپندش،گذاشت..تپشای تند ماهیچه زیر دستش بهش حس خوبی میداد..
سرش رو توی گردن نقاشی شده وی قایم کرد و ناخداگاه،نفس داغش رو اونجا خالی کرد..
با صدای آروم و لرزونی زیر گوش پسر بزرگتر زمزمه کرد:
"تو..توام همین..طور"
کوک نمیدونست که اینهمه شجاعت رو از کجا اورده..فقط میخواست از اون لحظه به شدت جذاب لذت ببره..بعدا هم میتونست خجالت بکشه..
وی به سادگیمیتونست برجسته شدن عضوش رو حس کنه..
این پسر،که فقط یک روز از زمان اولین دیدارشون میگذشت،تاثیر زیادی روی هورموناش میذاشت..
وی دستاش رو به کمر باریک کوک،درست بالای باسن گرد و خوش فرمش، رسوند و بدن یخ زدش رو بین خودش و سکوی چوبی کیپ کرد..
توی گردنش نفس عمیقی کشید..دقیقا همونکاری که دوست داشت بکنه..
بوی بدن اون پسر،مثل خودش شیرین بود..
بوی وانیل..چیزی که زمانی ازش متنفر بود..و حالا حس میکرد میوه و رایحه مورد علاقشه..البته بودن اون عطر روی بدن شیری رنگ جونگکوک هم بی تاثیر روی علاقه یهوییش نبود..
با فکری که به ذهنش رسید،پوزخندی زد..
اینجوری حتی میتونست راحت تر به پسر لرزون توی بقلش برسه..شاید یکم بدجنس بودن بد نباشه..نه؟
"گوکی..من جونت رو نجات دادم..درواقع تو بهم مدیونی"
با تموم شدن حرفش،بوسه کوچیک ولی عمیقی روی شاهرگ کوک زد..
نفسای لرزون پسر کوچیکتر به گردنش میخوردن و قلقلکش میدادن..
سعی کرد که خندش رو کنترل کنه..بازی با پسر توی بقلش زیادی لذتبخش بود..
صدای زیبا و لرزون جونگکوک به گوشش رسید:
"من-منظورت چیه؟"
زانوش رو به عضو کوک مالید..
بدن پسر کوچیکتر کمی ازش فاصله گرفت و چشمای متعجبش رو به چهره شیطون وی دوخت..پسر بزرگتر با لحنی که سعی میکرد بیخیال باشه، توی گوش کوک زمزمه کرد:
"مایکل آدمی نیست که بیخیال تازه واردا بشه..اون معمولا بلاهای خوبی سرشون نمیاره..ولی از اونجایی که من ازت دفاع کردم..اون دیگه کاری بهت نداره..پس درنتیجه من جونت رو نجات دادم"
کوک با یاداوری اتفاق دیروز سرش رو پایین انداخت..
وی دستش رو پشت گردنش گذاشت و سرش رو به جای قبلش،یعنی توی گردنش، برگردوند..
پاش رو از بین پاهای کشیده و بلوری کوک بیرون اورد و پایین تنش رو به لگن جونگکوک کشید..ناله کوچیک پسر لرزون توی بقلش رو شنید..کوک لباش رو به دندون کشید تا صداش بلندتر از این نشه..آب دهنش رو قورت داد..خشک شدن دیواره های گلوش رو حس میکرد..از حرفا و کارای وی چیزینمیفهمید..پس فقط سوالی که توی ذهنش بولد شده بود رو پرسید:
"خب..خب من باید..چیکار کنم؟"
هرلحظه برای حرفی که میخواست بزنه مسمم تر میشد..پس با لحن شیطونی،همونطور که فشار پایین تنش رو روی لگن کوک بیشتر میکرد، حرفش روروی لبای کوک زمزمه کرد:
"هومم..شاید باید فقط فاک بادیم بشی..آخه میدونی..اون باسن گردت بدجوری توی چشممه..و تو به من بدهکاری..از امروز..تا آخر عمرت"
***
3067 تا کلمه:))
ووت و کامنت یادتون نره💕
YOU ARE READING
• I Know Obsessed With Me •
Fanfiction"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv
•Part 4•
Start from the beginning
