•Part 12•

896 168 81
                                    


"تا حالا انقدر دلم نخواسته با آخرین توانم مشت بزنم توی دهن خودم"
با کلافگی گفت و خودش رو روی صندلیش جابه جا کرد..
اون ساعت از روز کلاب خلوت،یا بهتره بگم خالی بود..

پسر ماگ قهوش رو برداشت و کمی ازش نوشید:
"من نمیفهمم..تو یهو اینهمه جرعت از کجات دراوردی؟"
جونگکوک چشماش رو بست و برای هزارمین بار به خودش لعنت فرستاد:
"نمیدونم..واقعا نمیدونم..فقط گفتم.."
"تو پیش اون خودت نیستی کوک"
هری گفت و ماگ خالیش رو روی میز گذاشت..
"اره..درواقع اصلا خودم نیستم..پیش اون میشم یه جونگکوک بچ..(با حالت گریه ادامه داد)کمکم کن هری.."

پسر به حالت مسخره دوستش خندید:
"ما هنوز یکروز وقت داریم"
بلند شد و ادامه داد:
"و همچنین من یه دوستی دارم که زیادی به دردت میخوره"
.
.
.
پاهاش رو با استرس به زمین میکوبید و منتظر تموم شدن حرفای اون دو پسر موند..
بعد از چند دقیقه-که کوک حس کرد از استرس سه کیلو کم کرده-هری با دوستش برگشت:
"هی کوک..این لوییه..لویی اینم جونگکوکه"
دو پسر باهم سلام کردن و حالا جونگکوک روی صندلی ارایشگاه نشسته بود..

پسری که لویی معرفی شده بود،مثل پروانه دورش میچرخید و با موهاش ور میرفت..
جونگکوک به شدت روی موهاش حساس بود و هرکسی به موهاش دست میزد خوابش میگرفت..

اون لحظه که دستای پسر توی موهاش بود،گیج میزد و مدام سرش روی شونه هاش میوفتاد و با اخطار لویی بیدار میشد..

با کلی بدبختی بالاخره جونگکوک آماده بود..
توی آینه به خودش خیره شد..
'واووو لعنتیی..این منم؟...چقدر جذاب شدماا'
لویی و هری مدام ازش تعریف میکردن..

اون ابریشمای بلوند روی سرش هزاربرابر زیباترش کرده بودن..
موهای بلوندش با پوست سفید و چشمای مشکی و لبای سرخش ترکیب زیبایی درست کرده بود..
"خوب..نگاه کردن‌کافیه..دوساعت دیگه پارتی شروع میشه.."
استرس جونگکوک باز شروع شد..

با نگرانی به دوپسر خیره شد:
"من..من نمیدونم چی بپوشم"
لویی نیشخند زد و بعد از نگاه کوتاهی به هری گفت:
"اونم بسپار به من"
.
.
.

هرچقدر به خودش نگاه میکرد سیر نمیشد..
'لعنتی من چقدر جذابم...یا مسیح فکر کنم باید چندتا آمبولانس خبر کنم'
هری کلافه زد توی سر خودش:
"جئون فاکینگ دیکهد..میشه از جلوی آینه بری کنار و به کارای مهمترت برسی؟..مثلا میتونی بری به اون مهمونی تخمی تا دیرت نشه و یکی زودتر از تو اون هات بویِ جذابو ببره توی اتاق"

جونگکوک با وحشت به هری نگاه کرد:
"یعنی...یعنی ممکنه اگر من دیر برسم با یکی دیگه بره تو تخت؟"
لویی و هری با دهن باز به پسر روبروشون خیره شدن..
لویی با صدای ارومی گفت:
"اون احمقه"
"اون بیش از حد احمقه"
هریم با صدای آرومی جوابشو داد..
جونگکوک کلافه از نگاه متاسف دو پسر،دوباره به آیینه نگاه کرد
'دلم میخواد با خودم قرار بزارم'
لویی بلند شد و سرش رو با تاسف تکون داد:
"پنج دقیقه دیگه پایین باش..میرسونمت..(توی چشمای جونگکوک خیره شد و با جدیت گفت) هی پسره احمق..فقط پنج دقیقه وقت داری..فقط و فقط پنج دقیقه"
بعدم از اتاق رفت بیرون..

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now