وی با خیز کوچیکی به سکوی چوبی نزدیک شد و موجای کوچیکی روی اون دریاچه زلال درست کرد..
از پایین به اجزای صورت پسر خیره شد..

جونگکوک لرزیدن زانوهاش رو حس میکرد..
بدنش تحمل دیدن اینهمه زیبایی رو نداشت..
بدن تیره رنگش که با طرحای مختلف نقاشی شده بود،حالا با وجود قطره هایی که از موهاش روی بالاتنش میریخت و خورشیدی که با سخاوت نورش رو بهش میتابید، جذابتر دیده میشد..

"تو نمیخوایی بیایی اینجا؟"
با صدای عمیق وی،اول آب دهنش رو قورت داد و بعد،به سختی چشم از بدن خیره کنندش گرفت و به چشمای خمار و کشیدش داد..
کوک نفس عمیقی کشید و فقط تونست سرش رو با نشونه *نه* تکون بده..کوک حالا میتونست قسم بخوره که اون چشما قابلیت حل کردن جونگکوک رو توی خودشون داشتن..
چون کوک نمیتونست از اون دو گوی مشکی دل بکنه..

پسر کوچیکتر میتونست ساعت ها،روزها،ماهها،سالها و قرن ها گوشه ای بشینه و به اون پسر نگاه کنه..بی حرف..بی حرکت و حتی بدون نفس کشیدن..

وی کمی خودش رو بالا کشید و دستای لرزون کوک رو گرفتو آروم به سمت خودش کشید..

کوک مثل کسایی که طلسم شدن،بی حرف خم شد..
سکوت نسبی دورشون و صدای کم آبشار، کوک رو هیجان زده میکرد..

تپشای تند قلبش و لرزیدن دستاش رو میتونست به راحتی حس کنه..
وی از دیدن واکنشای پسر کوچیکتر غرق لذت میشد..
برخورد دستای گرم وی با دستای یخ زده کوک،تضاد زیبایی رو به وجود می اورد..این مسئله راجب رنگ پوستاشون هم صدق میکرد..

وی با صدای آرومی گفت:
"من اینجام و مطمعن باش که بهت کمک میکنم..تازه..آب تا زیر کمرمه..میتونی به راحتی روی پاهات بایستی"

زمزمه های پسر ناخداگاه کوک رو آروم میکرد..
فقط سرش رو به نشونه موافقت تکون داد..

وی لبخند کوچیکی زد و کمی از جونگکوک فاصله گرفت..
عطر وانیلی بدن کوک، با مشام پسر بزرگتر بازی میکرد..جوری که دوست داشت ساعتها توی گردن کشیده و سفید جونگکوک نفس بکشه..

پسر کوچیکتر با تردید ایستاد..
دستای لرزونش رو به لایه اول لباساش رسوند...کاپشنش رو به آرومی دراورد و کنار لباسای وی انداخت..
بدون اینکه به پسر بزرگتر نگاهی بندازه ژاکت قرمز رنگش رو هم از تنش بیرون اورد و کنار بقیه لباسا انداخت..

وی از پایین به اون صحنه باشکوه نگاه میکرد و همین باعث بیشتر سرخ شدن گونه های کوک میشد..
دکمه های لباس سفیدرنگش رو آروم با دستای لرزونش باز کرد و درآخر، بدن بلوریش رو به نمایش گذاشت..

وی حالا میتونست حس پسر کوچیکتر رو درک کنه..
اون به کل نفس کشیدن رو فراموش کرده بود..
بدن سفید و بی موی پسر کوچیکتر،با پیچو خمی به اسم سیکس پک، به شدت جذاب بود..جوری که وی حرکت کردن چیزایی رو به سمت پایین تنش حس میکرد..

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now