وی لبخند زدو دست کوک رو محکمتر گرفتو به سمت همون تخته چوبی کشید..
جونگکوک با لبخندی که هیچجوره از روی لباش پاک نمیشد،دنبال وی راه افتاد..
اونجا رویایی بود..یاحتی فراتر از کلمه رویایی که کوک نمیتونست لغتی براش پیدا کنه..فقط سعی کرد لذت ببره..از اون لحظه..از راه رفتن کنار وی..از قفل شدن دستاشون..
با ایستادن وی به خودش اومد و از افکار شلوغ پلوغش بیرون پرید..
پسر بلوند برگشت سمتش و با شیطنت گفت:
"نظرت راجب شنا چیه؟"
لبخند جونگکوک از روی لباش پاک شد..
دستش رو از دستای وی بیرون اورد و سرش رو پایین انداخت..همونطور که با انگشتاش بازی میکرد با لکنت گفت:
"م-من شنا بلد نی-نیستم"
از نظر پسر کوچیکتر،اینکه توی اون سن شنا بلد نبود،خیلی خجالت آور بود..
وی با لبخند سوییشرت چرمش و بعد هودی اورسایزش رو دراورد:
"عمق آب زیاد نیست..نگران نباش"
کوک سرش رو بالا نیورد..
وی بعد از دراوردن شلوار جذبش،با یه شیرجه حرفه ای توی آب پرید..
کوک از صدای برخورد بدن وی به آب،بالاخره سرش رو بالا اورد..
اون منظره حتی از مکانی که توش بودن هم جذابتر بود..
کمر بیرون اومده وی،که با خط قشنگی روی کتفش نوشته شده بود Singularity ،بشدت اون صحنه رو نفسگیر کرده بود..
اون خط پیوسته و اون لغت روی کمر تیره رنگ و نسبتا عضله ای اون پسر،زیادی جذاب بود..
جونگکوک حس میکرد مسخ اون صحنه شده..
وی موهای بلوندش،که حالا تیره تر شده بودن رو با انگشتای کشیده و استخونیش از روی صورتش کنار زد و به سمت پسر متعجب پشتش برگشت..
جونگکوک میتونست قسم بخوره که جلوی وی از پشتش صدبرابر جذابتر بود..
تتوی Fuck you روی ترقوش و همچنین تتوهای ریزو درشت روی گردنش، مار کوچیک قرمز و مشکی وسط سینش،کلمه تقریبا کوچیکVictor با فونت خیلی زیبایی روی وی لاین بدنش،و تتوهای عجیبو غریب ولی جذاب روی دستاش، واقعا از اون پسر یک الهه ساخته بود..
الهه ای که جونگکوک میتونست قسم بخوره که قابلیت پرستیدنش رو داره..
سیکس پک محو روی شکمش، به راحتی میتونست نفس جونگکوک رو بند بیاره..آب تا زیر خط وی لاینش میرسید و امکان دید زدن بدن به شدت جذابش رو به پسر کوچیکتر میداد..
وی با دیدن چهره سرخ و نفس حبس شده پسر کوچیکتر ریز خندید..
"هی..تو زیادی به من زول میزنی پسر"
البته که وی از نگاه اون پسر اذیت نمیشد..حتی برعکس..خوشش هم میومد..
کوک چندبار دهنش رو بازو بسته کرد تا بتونه حرفی بزنه..ولی این فقط سکوت بود که از بین لبای خوش فرمش بیرون میومد..تعجب،حیرت،هیجان،خجالت و کلی حسای دیگه بهش دست داده بودن و حتی نمیدونست که باید چی بگه تا بتونه خودش رو تبرعه کنه..
YOU ARE READING
• I Know Obsessed With Me •
Fanfiction"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv
•Part 4•
Start from the beginning
