وی بلند زد زیر خنده و همونطور که دستش رو به زیر چونه پسر کیوت روبروش میزد گفت
"وایی تو خیلی خوبی گوک..کیوت"

جونگکوک که تازه متوجه حرفاش شده بود، زد توی سر خودش..*چرا فقط یه بار نمیتونم جلوی دهنم رو بگیرم؟*
سوالی بود که مدام توی ذهنش میچرخید..
دوباره سرش رو پایین انداخت و سرخ شدن گونه هاش رو حس کرد..چشماش رو محکم بست و فقط آرزو میکرد که یه قطره آب بشه و بره توی زمین..

منظره پسر کیوت روبروش، به شدت نفس گیر بود..
لپای سرخ شده از خجالت، چشمای پاپی طورش که با فشار روی هم قرار گرفته بودن و موهایی که بخاطر پایین بودن سرش، روی چشماش افتاده بودن،از اون پسر یه بیبی میساخت..

سعی کرد جو رو عوض کنه:
"خب گوک..میخوایی بریم یه جایی؟"
.
.
.
با دیدنه منظره روبروش نفسش گرفت..
اونجا قطعا یه تیکه از بهشتی بود که خیلیا دربارش حرف میزدن..
دریاچه روبروش به زلالی اشک چشم بود..
به راحتی میشد سنگا و ماهی های کوچیک زیرش رو دید..
صدای آبشار از دور به گوش میرسید..درختای زیاد دورشون منظره رو کامل میکردن..

تخته چوبیی که تا وسط دریاچه رفته بود، اونجارو رویایی میکرد..
"واییی..اینجا..خیلی قشنگه"
کوک نمیتونست چشمش رو از منظره روبروش بگیره..

اون الان باید توی اتاق مدیر و درحال گرفتن نامه ورود به کلاس خسته کننده تاریخ باشه..نه توی یه منطقه دورافتاده وسط جنگل اونم با وی..
ولی خب..می ارزید نه؟
به دیدن این صحنه..به شنیدن صدای آب..به بوی خاک خیس خورده..به موتور سواری لذت بخش چند دقیقه پیش..به خنده هاش کنار وی اونم بخاطر مسائل کوچیکی مثل دعوای دوتا بچه سر بستنی..و درآخر به بودن کنار وی..

آره..می ارزید..
"یه روز که حالم خوب نبود اینجارو پیدا کردم..از اون روز به بعد اینجا پاتوق من شده..کمتر کسی اینجا میاد"
با صدای وی، چشم از منظره زیبای روبروش گرفت و برگشت سمتش..آخرای حرفش رو با صدای آرومی زمزمه کرد..جوری که انگار داره با خودش حرف میزنه..

کوک با خنده ریزی گفت:
"اینجا خیلی قشنگتر از فضای مدرسه و کلاسه"
بعد از تموم شدن حرفش خندید و سعی کرد حال گرفته وی رو عوض کنه..

کوک میتونست تلاشای وی رو برای حفظ لبخندش ببینه..

کولش رو روی زمین انداخت و با لبخند دست گرم و نقاشس
ی شده پسر بزرگتر رو گرفت..

وی با تعجب اول به دستای قفل شدشون و بعد به پسر خندون روبروش داد..هرکی نمیدونست فکر میکرد پسر کوچیکتر دوقطبیه..آخه اون یک لحظه از خجالت گونه هاش قرمطه و ثانیه ای بعد،بی پروا حرفاش رو میزنه..
کوک با ذوق گفت:
"نمیخوایی منو با اینجا آشنا کنی؟آخه اینجا پاتوقته..و من بار اوله پامو اینجا میزارم..و همچنین فکر مسکنم که قراره خلوتت رو بهم بزنم"

• I Know Obsessed With Me •Donde viven las historias. Descúbrelo ahora