کوک بیشتر نموند تا شاهد حرفای بد و آزار دهنده بچه ها باشه..
سرش رو آروم تکون داد و از کلاس خارج شد..
"نکه این مدرسه همه چیزش روی قانونه، دیر اومدن من نتیجش شد این..فاک به خودتون و قانوناتون"

زیر لب غر میزد و از پله ها،به مقصد اتاق مدیر،پایین رفت..
سرش پایین بود و مدام حرص میخورد..
توی راهروی لاکر ها بود و حواسش فقط روی فحش دادن به معلمشون متمرکز شده بود..
"زنیکه سه نقطه عوضی..حالا چی میشد اگر میزاشت برم سرکلاس؟..از چربیاش کم میشد؟.."

"هی پسر..کجا داری میری؟"
با شنیدن صدای بم و آشنایی پشت سرش، از فکر اون معلم چاق بیرون اومد..

با تعجب برگشت و به پسر زیبای روبروش خیره شد..
اون یه هودی سفید و روی اون هم سوییشرت چرمی پوشیده بود..پاهای کشیدش توی شلوار جذب مشکی رنگش خودنمایی میکرد و درآخر، نیم بوتای جذابش،تیپش رو کامل میکرد..

موهای بلوندش روی چشماش ریخته شده بود و چشمای کشیدش رو کاور میکرد..
به کمد لاکرها تکیه داده بودو همونطور که هندزفری توی گوشش بود،کتابی میخوند که از اون فاصله کوک تونست لغت *دزیره* رو ببینه..
جدا اون پسر الهه نسل جدید بود؟
وات د فاک؟.
چرا یه نفر باید انقدر خوشکل باشه؟

وی با قدمای آروم ولی محکمش ،همونطور که کتابش رو میبست و گوشی و هندزفریش رو لای کتاب جا میداد، جلو اومد و دراخر،روبروی پسر متعجب ایستاد..با خنده گفت:
"تموم شدم پسر..نفس بکش"
کوک تازه متوجه شد که دهنش باز مونده و نفسش حبس شده بود..

با شتاب بازدمش رو بیرون فرستاد..توی فکرش فقط یه چیز میچرخید:
"لعنتی..تو چرا روزبه روز خوشکلتر میشی؟"

وی بازم خندید:
"نمیدونم تعریف بود یا داشتی فکر میکردی..اگر گزینه اوله که ممنونم..ولی اگر گزینه دومه..بهتر نیست فکراتو آروم بگی؟"

کوک تازه متوجه سوتیش شده بود..
گونه هاش زود رنگ گرفتن و سرش رو پایین انداخت
"عامم.چیزه..میدونی خب من.."
سعی میکرد با لکنت توضیح بده که وی بازم با اون صدای به شدت سکسیش خندید
"هی پسر آروم باش..چیزی نشده که..حالا نگفتی..کجا داری میری؟"

کوک با یاداوری اتفاقی که افتاد، سوتیش رو کلا فراموش کرد..سرش رو بالا اورد و با اخم کیوتش گفت:
"من دیشب دیر خوابیدم و نتونستم صبح بیدار شم..و درنتیجه 37 دقیقه دیر رسیدم به کلاس تاریخ فاکی..اون معلم عوضیم جلوی تمام بچه ها سرم داد زد و بعدم انداختم بیرون..یعنی الان همه چیز این مدرسه روی اصوله و فقط دیر اومدن من به کلاس خلاف قوانینه مسخره این..."
"هی کوکی آروم باش..نفس بکش"
حرفش با صدای وی قطع شد..

همونطور که نفس نفس میزد به چهره خندون وی نگاه کرد
اون پسر موقع خندیدن صدبرابر جذابتر میشه..
دوباره اخم کرد
"اصلا تو چرا انقد جذابی؟..چرا باید وقتی میخندی انقدر زیبا بشی؟..چرا استایلت انقدر خفنه؟..."
سعی میکرد حرصش رو یه جوری خالی کنه و درواقع اصلا نمیدونست که داره چی میگه..

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now