ون چینگ کمی جلوتر میاد که پسر سریع واکنش نشون میده و سرش رو عقب میبره و چشماش درشت میشه و مردمک چشمش ریز و دقیق به دختر نگا میکنه..

اون دیگه کی بود؟
دوست بود یا دشمن؟!

ون چینگ اخم قشنگی میکنه و خودش رو جلوتر میکشه و دست پسر رو میگیره و نبضش رو چک میکنه و بعد ازینکه از سالم بودن پسر مطمئن میشه بلند میشه و ازش دور میشه و توی چارچوب در خروجی اتاق می ایسته و لحظه ای برمیگرده و به پسر خیره میشه:

-ظاهرا حالت خوبه اگه میخوای بیا بیرون و از کسایی که نجاتت دادن تشکر کن.

سرش رو برمیگردونه و از اتاق خارج میشه و پسرک همینجور که به در خیره بود آروم پلک میزنه و به لباسای تنش دست میکشه و بلند میشه
چند قدم راه میره و با تعجبی آشکار تو نگاهش به زمین و پاهاش نگا میکنه.

بعد چند لحظه یهو رو زمین میشینه و سرش رو روی زمین میزاره و آروم به چوبا ضربه میزنه و چشماش برق میزنه. چقدر آزادی رو دوست داشت..

اینکه بعد از اون همه مدت تونسته بود با پاهاش زمین رو لمس کنه به نظرش لذت بخش ترین حس دنیا بود.. باید حتما از ناجیش تشکر میکرد.. شایدم اون ناجی میتونست سوالای بی پاسخش رو جواب بده.

با این فکر سریع بلند میشه و جلوی در میره و دو دل درو عقب میکشه و کمی سرش رو از لای در بیرون میبره و زیر چشمی همه جارو از نظر میگذرونه. تعداد کمی بیرون بودن که ظاهرا سرگرم کار خودشون بودن. مردد آب دهنش رو قورت میده و درو بیشتر باز میکنه و خودش رو بیرون میکشه و اروم پاش رو روی زمین و خاکا میزاره و نم نمک جلو میره و از بین آدما عبور میکنه‌

حتی نمیدونست کجا داره میره و کدوم مسیر رو باید بره و گیج به اطراف نگاه میکرد که با صدای فریاد بچه ای از جاش میپره:

-هی تو دیوونه ای؟!

پسر بدنش رو منقبض میکنه و با دستاش بازوهاش رو میگیره وبه پسرک خیره میشه و اون کلمه رو چند بار به صورت ناشیانه تلفظ میکنه. بقیه سمته پسر برمیگردن و نگاش میکنن و صدا پچ پچ مردم بلند میشه با دستشون پسرک رو نشونه میرن:

-هی اون دیگه کیه؟
-چرا کفش نداره؟

-میگن تازه اوردنش اینجا.
-من شنیدم اون دشمنه.

-اگه دشمن بود که کارشو یه سره میکردن.

یه نفرشون جلو میاد و با مهربونی کفشی رو جلوی پای پسرک میزاره:

-اگه اینجوری به راه رفتن ادامه بدین ممکنه زخمی بشید.

پسر مات و مبهوت نگاش میکنه و به پاهای آدما خیره میشه و با دیدن کفشایی که پوشیدن اروم پاهاش رو تو کفشا میبره میبره و اونارو میپوشه و با حس نرمی پارچه زیر پاهاش لبخند میزنه و با بلند تر شدن صدای مردم و پچ پچ هایی که ازشون چیزی نمیفهمید با ترس گوشاش رو میگیره و به سمته دیگه ای مشغوله دویدن میشه.

صدای نفس نفس زدناش تو گوشش طنین مینداختن و پچ پچارو ازش دور می کرد. بعد مدتی دویدن به خودش میاد و سر جاش می ایسته و به اطرافش که درختا و گل ها احاطه اش کرده بودن و صدای شر شر آب از کنارش به گوش میرسید خیره میشه و رو به عقب میچرخه و با دیدن خونه های روستا که ازش خیلی دور نیستن مردد لب میزنه:

-با.. ید.. برگردم؟

◇مقر فرماندهی◇

شویانگ عصبی دستش رو مشت میکنه و محکم روی میز جلوش میکوبه:

-یعنی چی که آزمایشگاه رفت رو هوا و همه چیز نابود شده؟

سرباز جلوش زانو میزنه و با ترس سرش رو پایین میندازه:

-نمیدونیم چه اتفاقی افتاده ولی به نظر میرسه یه حمله بوده.. جعبه سیاه ساختمون نشون میده که دوربینا هیج فیلمی ضبط نکردن و تعداد جنازه هایی که سالم موندن به تعداد انگشتای دسته.. کل ساختمون نابود شده..

شویانگ دندوناش رو روی هم فشار میده و از پشت میز بلند میشه و‌ لگدی به سرباز میزنه و گوشه و اتاق پرتش میکنه و صدای ناله سرباز بلند میشه و فرمانده که تا الان ساکت بود جلو میاد:

-رئیس لطفا آرامش خودتون رو حفظ کنید.!

شویانگ نیشخندی میزنه و نگاه ترسناکی به فرمانده میکنه و مشتی توی صورتش میزنه که روی زمین میوفته:

-چطوری آروم باشم ها؟ چطوری؟ آزمایشگاه اصلیمون رفت رو هوا میفهمی.! نمونه ارزشمندم.. هیولای ارزشمندم به باد رفت.

داد میزنه و وسایل روی میزش رو پایین میریزه و طرف پنجره میره و‌ دستش رو توی موهاش میکشه:

-چطوری رفت رو هوا.. چطوری دوربینا فیلمی ضبط نکردن؟

از پنجره به ماشینای جنگی و افرادش با سلاحای پیشرفته که توی حیاط مشغول آماده شدن برای اعزام نیرو به آزمایشگاه ها بودن خیره میشه و چشم میچرخونه و به گرگینه هایی که تحت شکنجه بودن خیره میشه:

-یه تیم کامل بفرستید محل آزمایشگاه ببینین میتونید مدرکی که نشون بده بهمون حمله شده پیدا کنید یا نه.! نیروهای بقیه آزمایشگاه هارو هم چند برابر کنید.

برمی گرده و به فرمانده و سرباز که از جاشون بلند شده بودن و با ترس نگاش می کردن خیره میشه و چند قدم جلو میره:

-زودتر از اون گرگینه هام حرف بکشین و بفهمید که مختصات روستایی که دروازه ما برای ورود به دنیاشونه کجاست.! میدونید که اگه سریعتر برام مختصات و نیارید همتون و میکشم و خونتون و میمکم. حالا گمشین از جلوی چشمم کنار.

با نفرت نگاهشون میکنه و‌ جمله آخرش رو‌ داد میزنه.

فرمانده و سرباز سریع اطاعت میکنن و قبل از اینکه بیشتر کتک بخورن از اتاق خارج میشن و درو میبندن و شویانگ نفس عمیقی میکشه و روی صندلی میشینه و به آینه روی دیوار مقابلش خیره میشه و دستش رو روی زخمای صورتش میکشه. زخمایی که توسط اون گرگینه ها وقتی قبیله اش رو نابود می کردن ایجاد شده بود.. زخمایی که به یاد میورد یه گرگینه طرد شده است.. زخمایی که به یاد میورد همه فکر میکنن اون مرده.!

نیشخندی روی صورتش جا خوش میکنه و با نفرت تفنگش رو در میاره و به چهره خودش توی آینه شلیک میکنه و صدای خورد شدن آینه کل اتاق و پر میکنه:

-محال ممکنه که بمیرم.. تا وقتی مرگ تک تک اونارو نبینم و انتقام قبیله ام رو نگیرم محاله ممکنه که بمیرم.

Repeat for secondsWhere stories live. Discover now