مقدمه
بوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد. نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ریه هاش میشد و چشم بندی که مانع از باز شدن چشم هاش میشد و در آخر.. زنجیرایی که به دست و پاش وصل بود. حس می کرد وسط آب معلقه و تاریکی اطرافش و گرفته. بدنش انقد سست بود که حتی نمی تونست دست و پاش و تکون بده.. با حس سوزش قفسه سینش و ورود ماده جدیدی به بدنش دوباره کم کم سیاهی ذهنش رو فرا گرفت..
ورودتون و به دنیای امگاورس خوش آمد میگم...
یادتون نره پلک بزنید.. نفس بکشید.. جلوی منجمد شدن خون تو رگاتون و بگیرید
و
در آخر..
ضربان قلبتون و کنترل کنید
بوم.. بوم.. بوم..
◇شروع داستان◇
با ورود ون نینگ با لباس مدرنش و پرونده به دست به محوطه قبیله سر ها به طرفش چرخید. چند روزی بود که ون نینگ و گاها اعضای دیگه قبیله پوشش مدرنه انسان هارو به تن می کردن و به میونشون می رفتن. از وقتی اون حمله ها شروع شده بود بیرون رفتن از محوطه رو ممنوع کرده بودن و قبیله به آرایش نظامی در اومده بود. همه نگران بودن و نمیدونستن باید چیکار کنن. رئیس قبایل و ارباب ها و نماینده های قبیله های دیگه دو روز پیش پا به قبیله گذاشته بودن و موقعیت رو ارزیابی می کردن. این جدی بودن حمله هارو نشون میداد و ترس و استرس رو بیشتر از قبل تو دل همه می نشوند. ون نینگ مستقیما به اتاق جلسات رفت و بعد از بسته شدن در پشت سرش باز نگاها سر گرم کار خودشون شدن. بچه ها پر شور و پر سر و صدا به بازی مشغول شدن و بزرگتر ها گیج و نگران سر در گریبان خود فرو بردن. توی اتاق جلسات همه خسته و با چشای پف کرده که نشون از کار و بیداریه شبانه روزه داشت منتظر به ون نینگ خیره بودن تا گزارشش رو بده. با گذاشته شدن برگه ها به وسیله ون نینگ درست جلوی رئیس قبایل همه متوجه شدن اخباری که اورده سریه و عمرا کسی چیزی بهشون بگه. یکیشون عصبی به حرف اومد:
-یعنی الان واقعا ازم توقع دارین ساکت بشینم و بیخیال دونستن اخباری بشم که یه هفته است منتظرشونم؟
رئیس قبایل سر بلند کرد و نگاه طلائیه سردش رو به طرف صدا چرخوند:
-نماینده قبیله جین.. جین منگ یائو..
با وجود بسته بودن پنجره ها به طور ناگهانی بعد از بیان شدن این حرف باد سردی توی اتاق شروع به وزیدن کرد و پرده هارو تکون داد و موهای جین منگ یائو رو بهم ریخت و ترس رو تو دلش نشوند. رئیس قبایل به آرومی پلک زد و به حرف زدنش ادامه داد:
-میشه بگی توی موقعیت به این جدی ای وقتی دستور دادم رئسای قبایل بیان چرا ارباب قبیله جین جای اینکه خودش بیاد تورو فرستاده؟
جین منگ یائو سرش رو پایین انداخت:
-اما قبیله های دیگه ام نماینده هاشو...
باد شدت گرفت و انگار دستی زیر گلوی منگ یائو رو گرفت و روی هوا بلندش کرد و صندلیش رو به عقب پرت کرد. همه با ترس به این صحنه خیره بودن و منگ یائو خس خس کنان دست به گلوش می کشید. رئیس قبایل پرونده رو بست و توی دستش گرفت و از جاش بلند شد و به طرف در قدم برداشت:
-نماینده های قبایل دیگه حداقل بلدن درست رفتار کنن. برای رئیس قبیله جین نامه دیگه ای بفرستین و بهش بگین تا شب اینجاست وگرنه.!
مقابل در مکث کرد و سرش رو کمی به عقب چرخوند و نگاه سردش رو به منگ یائو دوخت که رها شد و روی زمین افتاد و شروع به سرفه کردن کرد و وزش باد رو به در رفت و باعث باز شدن در شد:
-خودش میدونه چه اتفاقی میوفته.!
قدم برداشت و از اتاق خارج شد. ون نینگ با خارج شدن رئیسش دنبالش راه افتاد و صداش کرد:
-هانگوانجون..
وانگجی با دستش به ون نینگ اشاره کرد که اجازه داره دنبالش بیاد و بدون توجه به نگاه های خیره بقیه و لبخندای روی لبشون به بچه های در حال بازی خیره شد و قدماش رو آهسته کرد. ون نینگ قدماش رو تند کرد و شونه به شونه وانگجی شروع به قدم زدن کرد:
-زود عصبی نشدین؟
وانگجی نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت و به قدم هاش که یکی بعد از دیگری برداشته میشد خیره شد:
-لازم بود. خاندان جین پاشون رو از حدشون فراتر گذاشتن. بیا راجب این بحث نکنیم. اطلاعاتی که اوردی دقیقن؟
ون نینگ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
-دقیق دقیق.
وانگجی سر تکون داد و سمت چشمه آب گرم رفت و ون نینگ میان راه ایستاد و به رئیسش خیره شد. خسته بود و نیاز به خواب داشت ولی همچنان استوار قدم برمی داشت و اجازه اینکه بقیه بهش تکیه کنن رو می داد و هیچکس نمی دید که اونم نیاز به تکیه گاه داره.
✦☻✦
توی آزمایشگاه غوغایی به پا بود. همه در حال رفت و آمد بودن و نمونه های خون جدید از راه رسیده بودن. نگهبانا به صف سر جاشون ایستاده بودن و چند نفر سیاه پوش بچه های مورد آزمایش رو به اتاق ویژه میوردن. بچه ها سر تا پا سفید به تن داشتن و قلاده های الکتریکی به گردنشون وصل بود و دور مچ دستاشون دستبندای دارای حسگر متصل شده بود. روی بدنشون پر از جای کبودی و زخم بود و با چهره ای بی حس و نگاه هایی ترسیده به اجساد بچه های همسنشون که زیر آزمایشا جون داده بودن خیره شدن. نگهبانا یکی یکی جسدارو برمی داشتن و بیرون میبردن. دسته ای از نگهبانا با پوزخند سمتشون اومدن و از رو زمین بلندشون کردن و به تخت بستنشون. پرستارا جلو اومدن و دستگاه هارو به بدنشون متصل کردن و بعد از تزریق نمونه خونای جدید بهشون عقب رفتن و علائمشون رو چک کردن. پروفسور ها اما دور مخزن شیشه ای وسط آزمایشگاه ایستاده بودن و علائم پسر بیست ساله توی مخزن و چک می کردن. به بدن پسر سیم و دستگاه هایی متصل بود و ماسک اکسیژن و چشم بند روی صورتش خود نمایی می کردن. توی مخزن پر بود از خون و دارو و پسرک وسطشون شناور بود و زنجیرای دور دست و پاش اون رو وسط مخزن نگاه داشته بود. هیچ نوع حرکتی ازش به چشم نمیخورد و موهای بلندش بین مایع توی مخزن شناور بود و اگه هر کسی که نمیشناختش اون رو در این حالت می دید با دخترا اشتباهش می گرفت. یکی از پروفسورا قدمی ئجلو برداشت و خون جدیدیو که براش آماده کرده بودن و به وسیله دستگاه ها به بدن پسر تزریق کرد و عقب رفت. بعد از گذشت چند ثانیه انگشتای پسر حرکت کرد و دستاش رو تکون داد ولی دستاش به وسیله زنجیر پایین کشیده شدن و دوباره بی حرکت سرجاش معلق شد. پروفسورا بعد از چک کردن علائم پسرک برگشتن و از مخزن دور شدن و به کاره خودشون و چک کردن بقیه مشغول شدن و هیچکس ندید که پرستاری نزدیک مخزن شد و دارویی رو به بدن پسرک تزریق کرد و دوباره بی سر و صدا مشغول کار قبلیش شد.
✦☻✦
-شیجیه.. شیجیه.. هی من اینجام.!
یانلی چشماش رو باز کرد و باز خودش رو کناره چشمه دید. بلند شد و نشست و خودش رو مثل همیشه با صورت خندون پسر رو به روش مواجه دید و لبخندی بهش زد:
-دوباره اومدی شین.
ووشین خنده قشنگی کرد و دراز کشید و سرش رو روی پای یانلی گذاشت:
-ببخشید هی مزاحم میشم شیجیه ولی ذهنم به ذهن دیگه ای متصل نیست.. نمیتونم وارد خواب کسه دیگه ای بشم.. تازه. من واقعا به شیجیه عادت کردم و دوسش دارم.
یانلی لبخندش رو عمیق تر کرد و سرش رو خم کرد و مشغول نوازش موهای ووشین شد:
-خوشحالم میای توی خوابم شین شین.. شیجیه هم شین شین و دوست داره.. فقط آرزوشه یه بارم شده ووشین و بیرون از عالم خواب ببینه..
ووشین سریع نشست و غمگین تو چشمای یانلی خیره شد:
-شین شینم میخواد.. ولی نمیتونه.. قدرتش و نداره.. اجازه ی اینکارو نداره.
-کی شین؟ کی اجازشو بهت نمیده؟
ووشین درمونده به یانلی خیره شد و سرش رو پایین انداخت به این فکر کرد که چقدر خوب میشد میدونست که کی و چرا محدودش میکنه.. چند ثانیه بعد با نوازش گونه اش توسط یانلی به خودش اومد:
-ووشین حتی این اسمم من بهت دادم.. تو کجا زندگی می کنی.. پیش کی.. بگو تا بفهمم برادرم کجاست و برای کمک بهش بیام.
ووشین لبخند زد و خم شد و گونه یانلی رو بوسید و دستش رو روی موهاش کشید:
-بخواب شیجیه.. بخواب و بهش فکر نکن و فقط بدون.. من هیچوقت تنهات نمیزارم.. هر وقت که توی دنیای خودت بخوابی اینجا ظاهر میشی.. درست کنارم.. من همیشه اینجام.. کناره همین چشمه.. چون.. چون بهش محدودم..
یانلی فقط نصف حرفای ووشین و شنید و پلکاش سنگین شد و روی هم افتاد و توی سیاهی فرو رفت. ووشین با لبخند به جسم یانلی که کم کم محو میشد خیره شد:
-شیجیه.. منتظر اینکه دوباره بخوابی و پیشم برگردی میمونم.!
سر چرخوند و از جاش بلند شد و آروم توی چشمه فرو رفت و چشماش رو بست..
✦سخن نویسنده✦
های لاولیا.. من آرالیام^^
این دومین فیکیه که مینویسم و امیدوارم خوشتون بیاد...
در وجه اول بگم برام نظرات و انتقاداتون به شدت مهم و محترمه و به دونه دونه اش جواب میدم و منتظرشونم
لطفا به خط خط فیک توجه کنین و همه چیش و به یاد بسپارید چون ممکنه بعد ها توی فیک بهش اشاره بشه^^
مرسی میخونید و امیدوارم قلمم به دلتون بشینه و باعث لبخند روی لباتون بشه
هرچند جاهای تلخم داره *_*
خب دیگه حرف زیاد زدم بای بای^^
YOU ARE READING
Repeat for seconds
Fanfictionبوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد... نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ری...
