#part18

286 69 5
                                        

◇ژویانگ◇

دستکش های انگشتی مشکی رنگش رو تو دستش جا کرد و انگشتاش رو که از دستکش بیرون بودن رو تکونی داد. کاپشن چرم مشکیش رو پوشید از بودن خشاب ها و تیر هاش تن کمربندش مطمئن شد و دوتا اسلحه مورد علاقه اش رو برداشت و یکی رو پشت کمر و یکی دیگه رو کنار مچ پاش جاساز کرد.

به خودش تو آینه خیره شد و چاقوهای کوچیکش و با شیشه کوچیک سم رو برداشت و چاقوهارو دور رون پاش و مچ پای دیگش گذاشت و سم رو داخل جیب زیپ دار کوچیک کاپشنش جا داد و با تموم شدن کارش دستمال سرش رو برداشت و موهاش رو باهاش بست.

بلاخره وقت رفتن بود. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود و ژویانگ بلاخره تونسته بود خودش رو راضی کنه که سلاحاش کافیه!

دستور داده بود که افرادش حاضر بشن و خودش اصلا نخوابیده بود و براش مهم نبود. اون میتونست تحمل کنه و هشیاریش رو از دست نده
اما دل کندن از شراب براش سخت بود.

از اتاقش خارج شد و‌به سرعت از پله های منتهی به سالن بزرگ پایگاهش پایین رفت و بو رسیدن به آخرش نیم نگاه کوتاهی به اطراف انداخت و آروم جلو افرادش قدم برداشت.

بهشون نگاه های دقیق و ریز مینداخت و از بین ردیف هایی که درست کرده بودن عبور میکرد و هر چند لحظه یکبار به یکی اشاره می کرد:

-تو.. تو... تو...

یکی یکی کسایی رو که به نظرش بهتر میومدن و قوی تر بودن رو انتخاب میکرد. درسته که خودش ناظر بر یادگیریشون نبود و حتی استادشونم نبود اما پولی که بابت تمرین و آموزششون میداد چیزی بود که مطمئنش میکرد و از همه مهمتر! ترسی که ازش داشتن حتی بیشتر از اون پول براش ملاک بود.

ژویانگ کسی نبود که همه کارارو بزاره از دستش در بره و هر کی هرکاری میخواد بکنه و با سرکشی هایی که با دوربین مداربسته اش میکرد و همون دوباری که به محل آموزششون رفته بود و ناظرشون بود؛ تحت کنترلشون داشت و همین برای ترسشون کافی بود.

بار اول که کم کاری افرادش رو حین آموزش دیده بود جوری تنبیهشون کرده بود که تا به حال بار دومی ازشون ندیده بود.

بعد از چک کردن ردیف آخر برگشت و جلوی ردیف ها ایستاد و به  ۲۰ نفری که انتخاب کرده بود ورحالا جلوی ردیف ها ایستاده بودن خیره شد و نیشخندی زد:

-بقیه برگردین.

رو به اون ۲۰ نفر کرد و ادامه داد:

-همه آماده ان؟!

بقیه همه یک صدا جوابش رو دادن و صدای دور شدن افراد دیگه اش و حرکت پاهاشون به صورت محو شنیده میشد:

-پس بریم.

ژویانگ سمت ماشینش رفت و سوارش شد و افرادش هر ۷ نفرشون سوار یه ماشین شدن و بعد از اینکه ژویانگ از بسته شدن درب سه ماشین پشتش مطمئن شد ماشینش رو روشن کرد و‌ به راه افتاد.

◇◇◇

دوساعت بعد در حالی که ماشینارو کناری پارک کرده بودن توی محل قرارشون ایستادن. ژویانگ صبر زیادی نداشت و اگه تا چند دقیقه دیگه منگ یائو نمیومد حتما کار احمقانه میکرد اما..

بلاخره منگ یائو از لابه لای تاریکی با ده نفر از افرادش نمایان شد و سریع جلو اومد و بقیه رو کنار زد و وارد جنگل شد:

-دنبالم بیاید.

ژویانگ دندون قروچه ای کرد و همراه افرادش به راه افتاد و‌بعد از زمان کوتاهی منگ یائو جلوی دوتا درخت که بهم نزدیک بودن ایستاد و نوشته ای رو روی هوا کشید و نور قرمزی درخشید و دایره بزرگی بین دو درخت شکل گرفت و دورتا دورش نور های طلایی درخشیدن و افراد ژویانگ یک قدم عقب رفتن.

منگ یائو بعد اتمام کارش سمت ژویانگی که با اخم خیره دروازه بود کرد و لبخند محوی زد:

-این دروازه ورود به جنگلیه که دروازه غربی توش وجود داره. زیاد باز نمیمونه پس بهتره سریعتر..

-برو تو.

صدای سرد ژویانگ بلند شد و منگ یائو لبخند فیکش رو زد و‌ حرصی که میخورد رو پنهان کرد و سمت دروازه رفت و به آسونی ازش گذشت و افرادش باهاش هم قدم شدن و جمله ای توی‌سر منگ یائو شکل گرفت:

-عوض تشکرشه.

ژویانگ بعد اطمینان از کارش اول افرادش رو فرستاد و‌ بعد خودش پا به داخل گذاشت و نیشخند محوی زد. اون دروازه ای که هزار سال دنبالش بود به همین راحتی ایجاد میشد؟

البته مطمئن هم نبود منگ یائو چیکار کرده که تونستن وارد بشن و هیچ ایده ای هم براش نداشت و از اولم اون رو برای همین کارا دنبال خودش اورده بود تا بعدا از شرش خلاص بشه و اون موقع خودش میتونست همه چی رو به دست بگیره.

از فکر شیطانی ای که داشت لبخند خبیثی زد و به جلو خیره شد.

بعد از مدتی راه رفتن از بین شاخ و برگ ها با قدمای بی صداشون بلاخره به بخش غربی رسیدن و منگ یائو با استرس نفس عمیقی کشید. طبق اطلاعاتی که از مینگجو گرفته بود باید دنبال دروازه میگشت و تا اینجا که درست بود.. امیدوار بود بعدش هم درست باشه.

با رسیدن به اون کوه عظیم چشماش گرد شد و جلوتر رفت و با دیدن برجستگیه کوه که شبیه کنده شدن بود جلوتر رفت و روی دیوار صاف دست کشیو و‌با حس عبور کمی از دستش داخل داد زد:

-همینجاست.

با صداش توجه بقیه رو جلب کرد و ژویانگ جلوتر اومد:

-اینجا؟

-اره!

ژویانگ با اخم نگاهی به منگ یائو انداخت و منگ یائورو با هل دادن داخل فرستاد تا از بودن خطر احتمالی مطمئن بشه و اینکه واقعا اونجا دروازه ای اصلا هست؟!

منگ یائو به خاطر هل داده شدن ناگهانیش چند قدم جلو رفت و بعد اینکه تونست تعادلش رو حفظ کنه عصبی رو به ژویانگ کرد اما چیزی ندید جز سفیدی.. پس اینجا واقعا دروازه است؟

افراد منگ یائو با دیدن کار ژویانگ رو بهش شمشیر کشیدن که با اخم ژویانگ و تفنگایی که سمتشون گرفته شد عقب رفتن و وارد دروازه شدن.

ژویانگ با گذشتن همشون نفس عمیقی کشید و وارد دروازه شد اما به محض وارد شدنش دردی تو قلبش حس کرد که باعث شد دستش رو روی قلبش بزاره و فشاری بهش بده و دندوناش رو روی هم بسابه.چقدر این درد براش آشنا بود.. این همون دردی بود که پدرش وقتی قدرتش رو ازش میگرفت توی سینه اش به جا گذاشت. دردی که فقط یه بار و اونم همون زمان حسش کرده بود.. هرچند اون ضعیف تر بود.

افراد یکی یکی وارد میشدن   با ورود همه بلاخره درد قلبش آروم گرفت و از فکر خارج شد و  سرش رو بالا گرفت و با حیرت و چشم های متعجب به چهار دروازه جلوش زل زد:

-اونا چیه؟!

-نمیدونم!

منگ یائو در"جواب ژویانگ گفت و ادامه داد:

-بهتره از هم جدا نشیم. تنهایی کاری از دستمون برنمیاد.

ژویانگ دندون قروچه ای کرد و سعی کرد آروم باشه و‌ این رو به یاد بیاره که منگ یائو خودش هم تا به حال اینجا نیومده. بعد چند ثانیه حرف منگ یائو رو تایید کرد و به دروازه ای که ماه بنفشش تو چشم بود اشاره کرد:

-جدا نمیشیم. از اون طرف میریم!

-باشه.

منگ یائو و افرادش حرکت کردن و ژویانگ با افرادش درست کنارشون به راه افتادن.

با کامل وارد شدنشون به اونجا و گذاشتن باهاشون روی سبزه ها صدایی اومد و باعث شد همه با تعجب به سمت منبع صدا برگردن.

پشت سرشون یه در آهنی کشیده شده بود که انگار راه خروجی رو میبست اما در عین حال نازک تر از چیزی بود که نشه شکستش. ژویانگ با اخم به منگ یائو رو کرد:

-اگه تله باشه مطمئن باش میکشمت!

◇مقر ابر◇

با پیام مخفی ای که توسط جاسوسان به دست شیچن رسید خودش رو سریعا به مقر ابر رسوند تا مقر رو برای هر نوع حمله ای آماده کنه. سر تا سر مقر ابر شاگردان قبیله در رفت و آمد بودن و همشون تو حال آماده باش نظامی قرار داشتن و دروازه اصلیشون رو به باقی قبایل رو مهر و موم کرده بودن.

اینجوری دیگه حتی اگه مقر روهم از دست میدادن باقی مردم در امان میموندن. شیچن نگاهش رو گردوند و با مطمئن شدن از حفظ آرایش نظامیشون سمت اتاق عموش قدم برداشت.

جای خالی شاگردان جوونشون که هنوز جنگیدن رو بلد نبودن و شیطنتاشون که قانون هارو برهم میزدن حس میشد و این شیچن رو غمگین می کرد. وقتی بهشون گفته بود باید از مقر خارج بشن میتونست چشمای دلخور و غمگینشون رو ببینه ولی این به نفع خودشون بود.. شیچن هیچ دوست نداشت آسیب ببینن.

با رسیدن به اتاق عموش آروم درب رو به صدا در اورد:

-عمو..

-بیا داخل.

با شنیده شدن صدای چیرن لبخند محوی روی لبای شیچن نشست و آروم در رو باز کرد و داخل شد و شمشیرش رو توی دستانش فشرد و به جلو خیره شد و‌با دیدن عموش که کتابی جلوش باز بود رو مطالعه می کرد دستاش رو بهم رسوند و‌ احترام گذاشت:

-تصمیم هامون رو به انجام رسوندم.

چیرن سرش رو نرم سمت برادرزاده اش چرخوند و آروم رو ریشای بلندش دست کشید و تو فکر فرو رفت:

-کارتون خوب بود.. نقشه دوم در چه حاله؟

چشمای شیچن برای یه لحظه با شنیدن جمله دوم عموش لرزید و صاف ایستاد و سرش رو پایین انداخت:

-الهه اعظم قول گرفتاری اون هارو توی دروازه پنهان داد ولی دقیق معلوم نیست تا چند روز گرفتار اونجا باشن.. ژویانگ با اینکه قدرتش رو از دست داده هنوز هم قویه و بدتر از اون.. ارباب جین جوان هم با اونه.

-گفتی جاسوست کیه؟

-نمیتونم راجبش چیزی به کسی بگم.

اخم های چیرن توی هم رفت و آروم از جاش بلند شد و شمشیرش رو برداشت. سرش رو بیشتر خم کرد و سریع لب زد:

-میدونم این توهین حساب میشه ولی.. ولی میدونین که الان و تو این وضع میتونن به راحتی ذهن مارو بخونن و جاسوس وارد قبیله امون کنن. نباید چیزی رو زبون بیاریم یا بنویسیم. باید این راز رو تو سینه ام نگه دارم.

-دست پاچه نشو شیچن.

دست چیرن روی شونه شیچن نشست و به برادرزاده اش خیره شد. اون رو خودش آموزش داده بود و ‌به خوبی با طرز فکرش آشنایی داشت و میدونست الان توی چه وضعیت پر استرسیه و نگاه قاطع تو چشماش.. پوچ و تو خالیه.

شیچن درست میگفت. اگه یه کلمه از بین لباشون خارج میشد به راحتی توی قبایل پخش میشد حتی اگه به هزاران روش سعی می کردن پنهانش کنن و یا از پخشش جلوگیری کنن. پس بهتر بود همه چیز توی ذهن و قلبشون باقی میموند.

با حس صدای شکستن شاخه ای از پشت دیوار اتاق نگاه تیز شیچن روی در نشست و چشماش به رنگ آبی در اومد و درخشید و ثانیه ای بعد تصویر دوتا از شاگردان که به دیواره اتاق تکیه داده بودن و خیره اطراف بودن جلوی چشماش قرار گرفت و با حس فشرده شدن دوباره شونه اش چشماش به حالت عادی برگشت و‌ صاف ایستاد و به عموش‌ احترام کوتاهی گذاشت:

-متاسفم.. هنوز‌ نتونستم کنترل قدرتم تو این مواقع رو بدست بگیرم.

-شیچن تو نزدیک هزارسالته. وقتی نمیشه کنترلش کرد یعنی کارکردش همینه

سمت در اتاق قدم برداشت و رداش رو مرتب کرد و از اتاق خارج شد و شیچن رو توی‌ فکر حرفش باقی گذاشت. میدونست توی این مواقع باید به وانگجی خبر میداد. ولی این رو هم میدونست اگه چیزی از این خبر به گوشش برسه وانگجی قبل از فکر کردن به موقعیتی که توشه سریع به اونجا میومد و این میشد شکست برای باقی قبایل!

اهی کشید و زیرچشمی نگاه اطراف کرد و با دیدن نظم شاگرداش لبخند محوی روی لباش نشست. آخرین بار که شلوغی رو توی این قبیله دیده بود کی بود؟ وقتی که پسرش اینجا بود؟

◇یانلی◇

نفهمیده بود چه مدتی بالای سر پسرش بود و خیره اش شده بود و براش لالایی خونده بود ولی میدونست مدت زیادی بود و تقریبا تموم زمان با ارزشش رو از دست داده بود.

اهی کشید و به رودخونه جلوش و‌ راهی که در پیش داشت خیره شد و چشماش رو گردوند و خیره قبیله که ازش دور بود موند. دل کندن از پسرش براش خیلی سخت بود و نمیتونست نگرانیش رو از سرش بیرون کنه ولی حداقل این رو میدونست که جادوگر مراقبشه.. لی نا!

لبخند محوی زد و توی قایق نشست و طلسمی رو به بدنه قایق چسبوند تا تندتر بره.

لان لی نا.. دختری از قبیله لان که هزار سال پیش و بعد مرگ مادرش به قبیله جیانگ پناه اورده بود و اینجا آموزش جادوگری دیده بود.

یانلی برای لحظه ای توی فکر فرو رفت و ۸۰۰ سال پیش رو به یاد اورد. وقتی که دختر بچه کوچیکی رو نزدیک رودخونه زخمی دیده بود و اون رو با خودش به قبیله اورده بود و درمان کرده بود.

زمانی رو که دختربچه بهش توضیح داد که جادوگری هست که از محل آموزشش فرار کرده چون فهمیده اونا اون رو از خانوادش دزدیدن.

خانواده ای که هرگز ندیده و فقط این رو میدونست.. که پدرش یه لان و مادرش یه جیانگه و به واسطه همین هم بود که یانلی گذاشت تو قبیله بمونه.. تا شاید دخترک بتونه خانوادش رو پیدا کنه.

همون روز هم بود که دخترک قسم خورد تا جان تو بدنش داره از یانلی و‌ خانوادش بابت کمکشون محافظت کنه.

با برخورد قایق به چیزی به خودش اومد و از فکر خارج شد و نگاه خشکی کرد و لبخند زد و لباسا و وسایلش رو که توی‌ پارچه ای بسته بود رو برداشت و‌ بعد اینکه به پشتش بست؛ کلاه شنلش رو‌روی صورتش انداخت و نقابش رو زد و با برداشتن شمشیرش از قایق پیاده شد و بدون مکث و هدر دادن زمانی از روی سنگ ها به سرعت رد شد و وارد جنگل شد و سمت قبیله وی به راه افتاد. باید زودتر خودش رو به اونجا میرسوند. این بیرون بیش از حد خطرناک بود!

Repeat for secondsWhere stories live. Discover now