باد در میان لباس های بلندش میپیچد و دنباله ردایش را در هوا تکان میداد.. قامتش استوار بود و قدم هایش را محکم برمیداشت و دل هر دختر و پسری رو میلرزوند و جذب خود می کرد. موهای بلندش در هوا تاب میخورد و بر صورتش پخش میشد و برق چشمان طلاییش از دوردست ها به چشم میخورد و مانند ستاره ای در تاریکی شب بنظر می رسید.. ولی این چشم ها انگار منتظر چیزی به دوردست ها خیره بود.. منتظر چه؟ یا بهتر است بگویم منتظر که؟
وانگجی نگاه طلایی سردش رو بین بقیه میچرخونه و تک تک زیر نظرشون میگیره.. مردمی که با حرکت ماه و بالا تر اومدنش به ترتیب تبدیل به گرگینه میشدن و پنجه هاشون رو روی زمین میکشیدن و دندوناشون رو روی هم میسابیدن.. همشون تشنه بودن.. تشنه چی؟ تشنه خون.. تشنه خون دشمنانی که خانوادشون رو ازشون گرفته بود.. فرزند.. همسر.. پدر.. مادر و خواهر و برادرانشون رو ازشون گرفته بود.
خیلی از کسانی که حالا جلوی چشم وانگجی بودن دلیلی برای زندگی کردن بعد عزیزانشون نداشتن و فقط میخواستن انتقام بگیرن و براشون مهم نبود کشته بشن و جلوتر از همه توی صف ایستاده بودن و زوزه میکشیدن و خرخر می کردن.
وانگجی لباش رو روی هم فشار میده و نگاه از افرادش میگیره و دوباره به دوردست چشم میدوزه.. هنوزم منتظر بود.. منتظر علامتی از دوردست.. علامتی که سرنوشت این چند وقتشون رو معلوم می کرد.. علامتی که باعث میشد وانگجی از دوراهی که توش گیر کرده بود رهایی پیدا کنه.. علامتی از طرف گرگ خونین سپاهش که باعث میشد دستور حمله رو صادر کنه.. همه چیز وابسته به این علامت بود.. وابسته به ون نینگ.
ماه ها بود که روی این نقشه کار کرده بودن.. ماه ها بود که منتظر این حمله بودن. ولی اگه ون نینگ کارش رو درست انجام نمیداد همه چیز خراب میشد و اگه خبری از این علامت تا دو دیقه دیگه نبود وانگجی مجبور میشد دستور عقب نشینی بده.
نگاهش رو دوباره به افرادش داد.. اگه این گرگای تشنه به خون دستور عقب نشینی رو دریافت می کردن با خیال راحت ازش میگذشتن؟
تموم فکر و ذکر اونا این حمله بود و خودشون رو براش آماده کرده بودن.. مطمئنا با دستور عقب نشینی رو سر وانگجی آوار میشدن.. وانگجی کم کم داشت عصبی میشد و دستاش رو مشت کرد و ناخوناش رو توی کف دستش فشار میداد که صدای زوزه ای از دور دست به گوش رسید.. و کی بود که این زوزه رو نشناسه.. زوزه ون نینگ.. زوزه گرگ خونین.
♡آزمایشگاه_سوم شخص♡
ون نینگ پشت سیستم نشسته بود و انگشتاش رو به سرعت روی کیبرد حرکت میداد و اخم عمیقی روی لبش بود.. فکر نمیکرد از کار انداختن سیستم امنیتی انقدر سخت باشه و طول بکشه. میدونست تا الان ارتش حرکت کردن و چه بسا که مستقر شده باشن و مطمئن بود بابت این دیرکردش وانگجی تنبیه اش میکنه ولی چه کاری از دستش برمیومد؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
Repeat for seconds
Fanficبوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد... نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ری...
