◇وانگجی◇
وانگجی میون راه برگشت به قبیله از بقیه جدا میشه تا کار نیمه تمومش رو تموم کنه و سوار بر شمشیر بر فراز ابر ها حرکت میکنه و موهاش با برخورد باد دورش تاب میخورن و زیباییش رو به رخ می کشن.
با رسیدن به قبیله جین چند لحظه ای روی آسمون شناور میمونه و به قصر خیره میشه و نگاهش رو به دنبال جین گوانگشان اطراف قصر می گردونه ولی با شنیدن صدایی نزدیک گوشش سریع به سمتی میچرخه و عقب میره و تیر از کنار گوشش عبور میکنه و به سربازای قبیله جین که دورش رو گرفته بودن خیره میشه و اخم میکنه و دستش رو مشت میکنه:
-منتظرم بودید..
◇قبیله وی◇
با برگشتن سربازا و رئسا به قبیله مردم دورشون میکنن و با خوشحالی براشون میوه و غذا میارن و زخماشون رو پانسمان میکنن و لباس تمیز بهشون میدن و میزارن از حمومشون استفاده کنن.
ون نینگ بعد از دوش گرفتن خوشحال از اینکه از دست لباسای مدرن راحت شده لباسای مشکیش رو طبق معمول میپوشه و جلوی آینه می ایسته و چند لحظه به خودش خیره میشه و اه میکشه و موهاش رو بالا میبره و با ربان مشکیش میبنده و از اتاق خارج میشه و با دیدن خوشحالی مردم و بچه هایی که سمتش میان و دورش میکنن لبخندی میزنه و زانو میزنه و روی سرشون دست میکشه و نگاهش رو دور تا دور اطرافش می گردونه و بعد از چند دقیقه بلند میشه و سمت رئسا که گوشه ای روی صندلی های مجللی نشسته بودن میره و با چشمای بی حس و سرد بهشون خیره میشه:
-هانگوانگجون هنوز برنگشته؟
بقیه بی اهمیت بهش خیره میشن و ون نینگ عصبی میغره و قدمی جلو میزاره که صدای جیانگ چنگ از پشت سرش بلند میشه و دستش روی شونه اش قرار میگیره:
-نه هنوز برنگشته گرگ خونین. برای چی دنبالش می گردی؟
ون نینگ اروم سمت جیانگ چنگ برمی گرده و احترام میزاره:
-مطمئنا رفته سروقت قبیله جین و.. دیر کرده. میدونید ارباب جیانگ.. من مطمئن نیستم قبیله جین طرف ما باشن.
جیانگ چنگ اخمی میکنه و به فکر میره و بعد چند لحظه لب باز میکنه:
-آویز مخصوص وانگجی رو داری مگه نه؟
ون نینگ سرتون میده و جیانگ چنگ نفس عمیقی میکشه:
-خیلی خب برو افراد قبیله لان رو باهاش بیار منم افراد خودم و جمع میکنم. چند دیقه دیگه پیش سال اساتید میبینمت. باید بریم دنبالش.
ون نینگ قدردان و مطمئن به جیانگ چنگ نگاه میکنه و احترام میزاره:
-ممنونم
برمی گرده و سمت محل استقرار افراد قبیله لان میره.
◇عالم رویا◇
YOU ARE READING
Repeat for seconds
Fanfictionبوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد... نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ری...
