✦وانگجی✦
خسته از پشت میز بلند میشه و تو اتاق قدم میزنه.. حالش چندان خوب نبود و خستگی روش اثر گذاشته بود.. دو هفته ای میشد که نتونسته بود چشم رو هم بذاره و خیلی کم مراقبه کرده بود و این رو اعصابش اثر گذاشته بود.. دو روز دیگه وقت حمله بود و کلی کار سرش ریخته بود و از طرفی اگه نمیخوابید ممکن بود طرح ریزی رو خراب کنه.. پس خسته سمت تخت رفت تا چند ساعتی بخوابه به امید اینکه وقتی بیدار شد تند تند کارای عقب مونده اش رو بکنه. روی تخت نشست و سرش نرسیده رو بالشت خواب در برش گرفت....
✦☻✦
ون نینگ نزدیک آزمایشگاه از بالای درختی موقعیت رو آنالیز می کرد.. دو روز دیگه ارتش اینجا بودن و اون باید قبل اینکه اونا برسن همه چیز و درست می کرد و بهشون خبر میداد که میتونن حمله کنن یا نه و اون هنوز هیچ کاری از پیش نبرده بود. با دیدن علامتی از توی ساختمون نیشخندی زد و از روی شاخه ها سمت آزمایشگاه دوید و با یه پرش از روی دیوارش روی سقف آزمایشگاه فرود اومد و به سرعت گوشه ای مخفی شد. فردی نزدیکش اومد و بهش لبخند زد و زمزمه کرد:
-گرگ خونین.. سرعت فوق العاده ای داری.!
ون نینگ با نیشخند به پسر رو به روش که لباس پرستارا رو به تن داشت خیره شد:
-مشتاق دیدار هوایسانگ.!
✦توی آزمایشگاه✦
با حس سردی آب به خودش لرزید و پاهاش رو به شیشه کوبید و چشمای مشکیش از هم باز شد.. بالاخره اون چشم بند کوفتی رو از روی چشماش برداشته بودن و گذاشته بودن ذهنش بیدار بشه.. ولی برای چی؟ گیج به آزمایشگاه خیره شد.. بچه هایی روی تختا دراز کشیده بودن و دستگاه ها بهشون متصل بود و جنازه بچه هایی گوشه سالن روی هم تلنبار شده بود و خبری از پزشک و پرستارا نبود و تعجب برانگیزتر از همه.. نگهبانا نبودن.. بار دیگه نگاهش رو به جنازه دختر بچه ها داد و به خونی که ازشون میرفت خیره شد.. چند بار بهشون تجاوز شده بود؟ چند بار روشون آزمایش انجام شده بود؟ چند بار زده بودنشون که این شکلی بودن؟ چقدر دیگه این بچه ها باید بازیچه دست اینا میبودن؟
با دیدن وضعیت قلبش به درد اومد و دست و پاش رو تکون داد ولی دستبند و پابنداش نذاشتن تکون بخوره و چشماش به رنگ قرمز تغییر شکل داد و کنارای چشماش چین افتاد و غرشی کرد که ماسک روی دهنش خفه اش کرد و بدنش شروع به تغییر شکل کرد.. عصبانی بود.. ناراحت بود.. دلش میخواست هر کسی که باعث این بلاهاست رو تیکه تیکه کنه.. چندتا بچه دیگه باید مثل خودش قربانی میشدن؟ کافی نبود؟ بس نبود؟
دردی تو استخوناش پیچید و صدای شکستنشون و شنید و ناله ای از درد کرد و حس خارش تموم پوستش رو در بر گرفت.. پروفسور ها با رضایت از شیشه اتاق کناری بهش خیره بودن:
-آزمایش 756 با موفقیت تموم شد. پایان زنجیره آزمایش ها.
بقیه خوشحال از اتاق خارج شدن تا جشن بگیرن و همون پروفسور دکمه ای رو فشار داد و دارویی به بدن پسرک تزریق شد و مانع از تغییر شکلش شد و بدنش به حالت عادی برگشت و پلکاش روی هم افتاد و قبل از بیهوش شدن زمزمه کرد:
-از همتون متنفرم.
✦وانگجی✦
از وقتی بیدار شده بودم حالم بهتر شده بود ولی با تلنبار شدن این همه کار رو سرم تازه پی به اشتباهم برده بودم ولی چاره ای نبود اگه استراحت نمیکردم با کمبود انرژی ای که داشتم باید بیخیال جنگیدن میشدم. اهی میکشم و اخرین پرونده رو مهر میکنم و بلند میشم. لباس سفیدم و مرتب میکنم و سربندم رو صاف میکنم و به چهره بی حسم توی آینه خیره میشم.. چند وقت بود این شکلی بودم؟ رنگم پریده بود و زیر چشمام گود رفته بود حتی با وجود استراحت کردنم.. کسی که به زیبایی شهرت داشت الان چی شده بود؟ نیشخندی میزنم و شمشیرم بیچن رو برمی دارم و از اتاق خارج میشم.
با ورودم به محوطه به بقیه خیره میشم که به سرعت دنبال کارای جنگ بودن خیره میشم و لبخند محوی میزنم و سمت رئیس قبیله جیانگ میرم و لبخندم رو از بین میبرم:
-ارباب جیانگ چنگ؟
به طرفم برگشت و لبخند زد:
-ارباب لان.
بهم احترام گذاشتیم و به چهره نگرانش خیره شدم:
-نگران جنگید؟
-خیر.. مشکل دیگه ای دامن گیرم شده.
اخم ریزی میکنم و بازوش و میگیرم و به جلو هدایتش میکنم و وقتی مشغول قدم زدن شدیم بازوش و ول میکنم و دستم رو پشتم نگه میدارم:
-کاری از دستم برمیاد؟
-راستیتش چند وقتیه کسی وارد رویاهای خواهرم میشه.
اخمی میکنم و می ایستم و سرم رو پایین میندازم و به فکر فرو میرم:
-این امکان نداره.. این قدرت خاصه.
عصبی و ناراحت سرش رو پایین میندازه:
-درسته.. مشکلم همینه.
اخمم پر رنگ تر میشه و سرم و بالا میارم و بهش خیره میشم:
-میتونیم دنبالش بگردیم بعد جنگ.. تو این فرصت هم از طلسم برای جلوگیری ازش استفاده کنین.
نگاه قدردانی بهم میکنه:
-از نگرانیتون ممنونم ولی خواهرم نمیخواد همچین اتفاقی بیوفته.
با شنیدن حرفش کنجکاو میشم ولی توی حالت صورتم تغییری ایجاد نمیکنم:
-میدونی چرا؟
یعنی میگی ارتباط با اون شخص رو دوست داره و بهش وابسته شده؟ یا ممکنه تهدید شده باشه؟
سر تکون میده و حلقه دستش رو فشار میده:
-خواهر من کسی نیست که مقابل تهدید کسی بگه چشم.. متاسفانه بهش وابسته شده و بهش لفظ برادر داده و مدام ازش تعریف میکنه.. موندم چیکار کنم.. از طرفی میگه بهش کمک کن.. از طرفی ازش اطلاعاتی نداریم.. از طرف دیگه ام میگه پیگیری نکن.. نمیدونم چیکار کنم.. ولی هرچیم که هست و هرکاریم بکنم بعد این جنگه.. الان باید تموم حواسم و به این جنگ بدم. پس بیاید زیاد نگران نباشیم و به اوضاع جنگ رسیدگی کنیم.. من از پسش برمیام.
بهش خیره میشم و سرتکون میدم.. جوون بود و نابالغ.. ولی در عین حال رئیس خوبی برای قبیله و حامی خوبی برای مردم و خانوادش بود. درست مثل خودم بود و به همین دلیل اون رو میستودم و بهش افتخار می کردم.. جوونایی مثل اون خیلی کم پیدا میشدن و خوشحال بودم که قبیله جیانگ رئیس خوبی داره. نگاه ازش میگیرم و در سکوت در کنار هم سمت اتاق جلسات قدم برمی داریم.
YOU ARE READING
Repeat for seconds
Fanfictionبوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد... نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ری...
