آخرای زنگ بود که با برخورد چیزی به گردنش، از افکار بی سرو تهی که توی سرش رژه میرفتن بیرون اومد و دنبال منبع ضربه گشت.
همونطور که دستش رو روی گردنش میکشید، برگشت و به پسر پشت سرش، که اسمش ویلیام بود و هیکل بزرگ و پوست تیره ای داشت، نگاه کرد و وقتی پوزخندش رو دید متوجه شد که اون کارش داره..
ویلیام خودش رو کشید جلو تا به جونگکوک نزدیکتر باشه و با صدای آرومی گفت:
"سایز من جوریه که تا حلقت رو پر میکنه..میشه امشب باسن گردت رو تقدیم من کنی؟"
جونگکوک نمیدونست چی بگه..
اون پسر داشت چی میگفت؟..
دهنش مثل ماهی بیرون افتاده از آب تکون میخورد ولی صدایی از بینشون خارج نشد..
گوشاش بازهم از خجالت قرمز شدن و لرزش دستاش رو اصلا درک نمیکرد..
اون پسر داشت چی میگفت؟
اینجا چخبره؟
ویلیام بعد از اینکه با دوست صمیمیش های فایو گرفت دوباره سمت اون پسر متعجب و خجالتزده برگشت:
"هرچند..من گی نیستم و مطمعنا من راضیت میکنم..ولی تو؟؟شک دارم که پسرم( به دیکش اشاره کرد) حتی با دیدنت شق بشه"
صدای خنده دوروبریاشون بلند شد ولی با تذکر آقای مارک، صداها کمتر شد..
کوک واقعا نمیدونست چی بگه..فقط آروم برگشت و به کتاب خط خطی شدش نگاه کرد..
این چه اراجیفی بود که بهش نسبت میدادن؟
برای بار هزارم توی اون روز از خودش پرسید..اینجا چخبره؟
اون روز و همچنین روز بعدهم به همین روش گذشت و جونگکوک توی این دوروز پیامای مختلفی از پسرای مدرسه دریافت میکرد که پسر بیچاره حتی نمیتونست بخونتشون..
متلکای مختلفی که میشنید قلب کوچیکش رو میشکست..
محض رضای خدا..اون حتی نمیدونست این شایعه *گی بودنش* از کجا اومده بود..
روز آخر تصمیم گرفت که بره توی گروه مدرسشون و ببینه که چخبر شده بود!!
با دیدن پیاما و عکسایی که توی گروه بود، لحظه ای نفسش برید..
اون تمام تلاشش رو کرده بود تا کسی این موضوع رو متوجه نشه..حالا دشمن بزرگش، جیمز، رازش رو برملا کرده بود..
تقصیر خودش نبود که برای پول دراوردن مجبور بود توی گی بار کار کنه..اون فقط بارمن اونجا بود نه هرچیز دیگه ای..
حالا جیمز با عکسی که ازش گرفته بود و همچنین عنوان*پسر کره ایمون گی تشریف داره* آبروش رو برده بود..
این شایعات واقعا زیادی بود..
ولی خب..این تازه قسمت خوب ماجرا بود..
وقتی صبح روز بعد، پا به مدرسه گذاشته بود و نگاه خیره و پر از تمسخر بفیه رو به جون خریده بود،صدای بلند مدیر که توی میکروفون اسمش رو پیج میکرد، تیر خلاص اون روزش رو بهم زد..مخصوصا اینکه شب قبل نتونسته بود بخوابه و تا صبح توی بار کار میکرد و به افراد مست اونجا،مشروبای مختلف میداد..
با ترس و لرز پا به اتاق بزرگ مدیر گذاشت..
درسته که اینجا آمریکا بود ولی هنوزم کسایی پیدا میشدن که نژاد پرست یا هموفوبیک یا هردوتاش باشن..که از قضا مدیر بداخلاقشون گزینه آخر بود..
اون به شدت نژاد پرست و همچنین هموفوبیک بود..
با صدای کلفت مدیر، به خودش اومد:
"بشین جئون..باهات کار دارم"
پسر بیچاره با کلی ترس و لرز نشست و کوله قدیمیش رو روی پاهاش گذاشت تا لرزش اونها رو کنترل کنه..هرچند که کاملا ناموفق بود و چهره رنگ پریده و لرزش دستاش، کاملا اضطرابش رو فریاد میزدن..
با شنیدن دوباره صدای مدیر، دست از کندن پوست لبش توسط دندوناش برداشت:
"مطمعنم شایعه هارو شنیدی..و میدونی که جای افراد گی توی مدرسه من نیست..همین الانشم کلی درخواست از والدین و انجمن داشتم که تورو اخراج کنم"
مدیر همونجور که پشت میزش مینشست با صدای رسایی خطاب به جونگکوک گفت..
پسر کره ای گیج شده بود..
اون فقط اونجا کار میکرد..خودش گی نبود..
"آقا..من..من گی نیستم..من فقط اونجا..اونجا کار میکنم.."
خواست توضیح بده ولی بغض بزرگ توی گلوش نزاشت ادامه بده و خودش رو تبرعه کنه..
مدیر با اشاره دستش پسر لرزون رو ساکت کرد:
"با نداشتن والدینت موافقت کردم..با کره ای بودنت موافقت کردم..با پولدار نبودنت موافقت کردم..ولی اینیکی خیلی زیادیه و کاری از دست من بر نمیاد"
کوک پر شدن چشماش رو حس میکرد..
اون مرد به سادگی داشت تمام بدبختیاش رو توی صورتش میکوبید..
سرش رو پایین انداخت و با گاز گرفتن لبش سعی کرد اشکای روونش رو کنترل کنه..
"چاره ای ندارم پسر..من برگه اخراجت رو امضا کردم..نیازی نیست بری توی کلاس.."
*پایان فلش بک*
اون به همین سادگی اخراج شده بود..
خیلی راحت..بدون هیچ دردسری..بدون هیچ حرف اضافه ای..
فقط پروندش رو گرفت و ثانیه ای بعد،از اتاق مدیر ظالمشون بیرون اومد و با سری پایین افتاده و پروندش زیر بغلش، از راهروی خالی به سمت در خروجی مدرسه رفت..
حالا چی میشد؟
باید چیکار میکرد؟
اصلا مگه چه بدیی در حق جیمز کرده بود که اون اینجوری تلافی کرد؟
همیشه به خاطر کره ای بودنش توسط جیمز و اکیپش مسخره میشد..درحالی که جونگکوک به کره ای بودنش به شدت افتخار میورد..
ولی..واقعا الان باید چیکار میکرد؟
***
خب سلااامم^^
امیدوارم که فیک من رو حمایت کنید و ممنون میشم که با ووت و کامنتاتون بهم انرژی بدین..
لطفا این فیک رو به ریدینگ لیستتون اضافه کنید..
ممنون💜
بازم میگم ووت و کامنت یادتون نره='))
YOU ARE READING
• I Know Obsessed With Me •
Fanfiction"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv
•Part 1•
Start from the beginning
