نگاه پر از تمسخر اون چهارنفر خیلی اذیتش میکرد..
اون پوزخند کنار لبشون نشونه خوبی نبود..
یکی از اون دخترا که اسمش هانا بود، دامن کوتاهش رو بالاتر کشید و یکی از دکمه های لباس سفیدش رو باز کرد که باعث شد سینه های سفید و گردش بیشتر توی چشم باشه..
خودش رو نزدیک پسر کره ای کرد و ثانیه ای بعد، مقابل چشمای متعجب و ترسیده اون پسر و همچنین نگاه هیجانزده و منتظر بقیه بچه های کلاس، روی پای جونگکوک نشست و دستاش رو دور گردن سفید و کشیده اون پسر انداخت با لحن به ظاهر ناراحتی گفت:
"یعنی میخوایی بگی با دیدن بدن دخترای هات این مدرسه مثل من تحریک نمیشی؟"

دخترای کلاس ادای گریه دراوردن و ثانیه ای بعد صدای خنده کل بچه ها بود که توی کلاس میپیچید..
زمزمه هایی مثل "پسر بیچاره.."
"وایی حالا چیکار کنیم؟"
"من میخواستم دیک‌کوچولوش رو ببینم"
"من میخواستم توسط اون دستای کشیده اسپنک بشم"
و...به گوشای قرمز شده از خجالت پسر میرسید و مغزش رو داغون میکرد..

پسر بیچاره نمیدونست چیکار کنه و از همه مهمتر نمیدونست چخبره..
همونطور که سعی میکرد دستاش به بدن اون دختر نخوره، با صدای لرزونی گفت:
"من..منظورتون چیه؟"

اون یکی دختر که اسمش ماریا بود هم خم شدو دستاش رو به میز پسر کره ای رسوند و اون هم با اینکارش، سینه های برجسته و برنزش رو توی چشمای جونگکوک ترسیده فرو کرد:
"پسر بیچارهه..یعنی شایعه هارو نشنیدی؟"

جونگکوک گیجتر شد..اون زیاد اهل گروه های مدرسه ای نبود..پس از چیزی که اونا میگفتن خبر نداشت..
فقط به تکون دادن سرش اکتفا کردو بازم تلاش کرد اون دختر زشت رو از روی پاهاش بلند کنه..

جیمز که تا الان فقط با پوزخند به پسر کره ای نگاه میکرد، بالاخره جلو اومد و دست هانا رو گرفت و از روی پاهای جونگکوک بلند کرد:
"هانا اذیتش نکن.."
همه از کارش تعجب کردن ولی جونگکوک درکنار تعجب، خوشحال هم بود..
اون دختر واقعا فکر کرده بود که لاغره؟
پاهای پسر بیچاره زیر وزنش له شده بود..
با حرف بعدی جیمز همه بچه ها بلند خندیدن:
"فقط دیک این پسر رو راضی میکنه..لازم نیست خودتون رو اذیت کنید دخترا"

بچه ها بلند میخندیدن و جونگکوک لحظه به لحظه بیشتر حالت تحوع میگرفت..
اونا چی میگفتن؟

با وارد شدن آقای مارک، معلم ریاضیشون، اون اکیپ ازهم های فایو گرفتنو بعد از نگاه مسخره دیگه ای که به جونگکوک انداختن، سرجاهاشون نشستن..

جونگکوک کاملا از حرفایی که شنیده بود گیج شده بود و نمیتونست تمرکز کنه..
اونا چی میگفتن؟
از حرفای بی سرو تهشون هیچی متوجه نشده بود..

اون زنگ اصلا نفهمید معلم چی میگه..
فقط حرفای مختلفی که شنیده بود توی سرش میپیچید و حالت تحوعش رو بیشتر میکرد..

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now