جين اين بار يه عكس براش فرستاد:

Wish you were by my side...

يونگي كاملا رو ابرها سير ميكرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

يونگي كاملا رو ابرها سير ميكرد. حسش درست هموني بود كه بعد ماريجوانا كشيدن بهش دست ميداد.

براي جين تايپ كرد:" دلت برام تنگ شده؟"

جين بلافاصله جواب داد:" هنوز زوده تا دلم بخواد برات تنگ شه."

يونگي نمي تونست اون حرصي كه تو دلش به وجود اومده بود رو ناديده بگيره اما سعي كرد چيزي از حسش بروز نده.

نوشت:" پس اين آهنگ و عكس تختت و اينا چه كرفتين؟"

جين سين كرد اما جوابي نداد.

دو ديقه... سه ديقه... شيش ديقه....

يونگي خواست براش بنويسه تو يه مادر فاكر لعنتي اي اما دوباره همون عبارت شيرين Rocky fucker Jin is typing...

براش ظاهر شد.

" دارم يه كتاب ميخونم ، توش شخصيت اصلي وسط داستان بي خبر ميزاره و مي ره. و تا اينجايي كه من خوندم هيچ خبري هنوز ازش نشده"

يونگي پوكر به اين چت نگاه ميكرد.

با خودش گفت اين پسر واقعا مزخرف ترين و در عين حال جذاب ترين ادميه كه ميتونم تو زندگيم ببينم.

براش نوشت:" خب ميتونه بره به درك"

و به محض ارسال اين جمله صداي خودش تو آخرين روزي كه هوسوكو داشت تو سرش اكو شد.

" خب ميتونه بره بميره"

و همين كافي بود كه دوباره اون سد دفاعي جديدي كه چند هفته ميشد براي خودش ساخته بود بشكنه و خورد بشه.

مدام سعي ميكرد خودشو آروم كنه و بگه كه اين تقصير من نبوده. اما نمي تونست از شر اون روياهاي جديدي كه به شكل كابوس سراغش ميومدن و يا اون خيالاتي كه بعد هربار نئشه شدن بهش دست ميدادن، خلاص بشه.

ديد كه جين براش نوشته:" تو نمي توني همچين حرفيو بزني... اون آدم پر بوده از رويا، از زندگي، از ترس.... اينكه يهو بزاره و بره، اينكه يهو از همه دست بكشه و غيبش بزنه بايد تو رو بيدارت كنه."

يونگي با خوندن اين جمله از خودش بيشتر حرصش گرفت. تمام وجودش ميدونست حق با جينه. اما لعنت بهش! اون چه انتظاري ميتونه از يونگي داشته باشه؟ از كسي كه به بهترين دوستش گفت اگه نميخواي زندگي كني پس برو بمير! حالا چطور همچين آدمي ميتونه بياد براي يه ادم خيالي دل بسوزونه.

با حرص نوشت:" دست بردار. من مثل تو احمق نيستم كه بخوام دلم براي يه ادم خيالي بسوزه."

جين براش نوشت:" اگه خيالي نبود چي؟ اگه واقعا يه جايي تو همين دنيا داره نفس ميكشه و تصميم گرفته يه روزي وقتي ديگه بيشتر از اين نتونست تحمل كنه بزاره و بره؛ اونوقت چي؟ اونوقت بازم دلت براش نمي سوزه؟"

يونگي اون لحظه به اندازه اي ذهنش درگير هوسوك شده بود كه نتونه معني اي كه پشت اين جمله ها نقش بسته رو به خوبي درك كنه. پس سريع قبل اينكه پانيك بگيره تايپ كرد:" لابد اونقدر وحودش بيخود هست كه ميخواد مزاحمتي ديگه براي كسي ايجاد نكنه. من بايد برم"

و گوشيشو پرت كرد رو تخت و با بي حالي و نفس تنگي خودشو رسوند به اتاق جي يون.

Slowly kills you Where stories live. Discover now