1

2.3K 214 68
                                    

سخت نویسنده : اول این که سلام
دوم اینکه دوستان عزیز این فیک که متعلق به بی‌تی‌اس بوده قبلا تا یه جاهایی آپ و نوشته شده ولی بنا به دلایلی خودم خواستم این روند و عوض کنم و دارم با اعضای اسکیز این فیک و بازنویسی میکنم و اینا رو صرفا دارن جهت اطلاع اینجا میگم
منتظر نظرات و انتقادات شما هستم♡


فلیکس یه پسر 20 ساله عادی بود
اون توی یه فروشگاه زنجیره غذایی عادی کار میکرد و از پس زندگی تک نفرش بر می‌اومد
گر چه اخیرا احساس تنهایی میکرد و میخواست برای خودش دوست دختری چیزی پیدا کنه

اما در کل از زندگیش راضی بود ...

اون روز به خاطر مریض شدن دوستش شب رو به جای اون تو محل کارش شیفت وایساده بود
توی انبار در حال جا‌به‌جایی وسایل بود که صدایی توجهش رو جلب کرد از لای در نگاهی کرد... ولی کاش این کار و نمی‌کرد
یک زن مسلح اسلحه ای که فلیکس حتی درست نمیدونست چی هست رو روی شقیقه صاحب مغازه گرفت و بود و حرفایی که از نظر فلیکس نا مفهوم بود به مرد میزد

از اولش هم از این مرد زیاد خوشش نمیومد
میدونست همیشه یک جای کارش میلنگه

با افتادن صاحب مغازه رو زمین و جاری شدم خون روی زمین به خودش اومد جلوی خودش رو گرفت که جیغ نکشه و به رو‌به‌روش نگاش کرد
صاحب مغازه تیر خورده بود اما هنوز زنده بود
همون زن بالای سر جسم پخش شده مرد رفت
مثل یه مار که میخواد طعمه اش رو ببلعه دور مرگ چرخید
پاهاش رو بلند کرد و محکم بین پاهای مرد کوبید
فلیکس تو خودش جمع شد و کاملا مطمئن بود صاحب مغازه رسما عقیم شده
زن سر مرد فریاد زد " بگو محموله رو چی کار کردی خوک کثیف "

با حرف نزدن مرد خنده هیستیریکی کرد
این بار پاش و بلند کرد و پاشنه تیز کفشش رو بین پای مرد فرو کرد و هم زمان فریاد کشید "حرف میزنی یا با چاقو ببرمش ؟"
و باعث شد حتی مردایی هم که همراهش بودن تو جاشون بلرزن اما فلیکس دیگه داشت کم کم بالا میاوورد حالش خیلی بد شده بود و همین باعث شد به چند تا جعبه بخوره و اونا رو بندازه
سریع فرار کرد و تو کور ترین نقطه ممکنه توی خودش مچاله شد و چشماش رو بست

با صدایی که از انبار اومد توجه زن جلب شد و پاشنه کفشش رو از بین پاهای مرد بیرون کشید و یکی از همراهانش رو تا سر حد قش کردن برد 

با قدم های اهسته سمت انبار رفت ...

فلیکس خدا خدا کرد که اون ادمای خطرناک چیزی نشنیده باشن تو همین افکار بود که با حس جسم سردی روی سرش جشماش و باز کرد ... اون زن دیوونه بالای سرش ایستاده بود
اشک ناخود‌آگاه از چشماش سرازیر شد ، چند بار دهنش رو باز کرد اما قدرت تکلمش رو از دست داده بود ...
زن موهاش و گرفت و اون و کشون کشون دنبال خودش کشید و سمت محوطه مغازه برد و روی زمین پرتش کرد

4_Mafia's bitchWhere stories live. Discover now