Part 5⃣

330 94 5
                                    

💭 زمان حال 💭

🌺 جونگین 🌺

تندو تند قاشقو توی دهنم خالی میکردم تا به سرعت از شر اون همه غذایی که نمیدونم کِی کشیده بودم خلاص بشم

هانا چیزی نمیگفت اونم مثل من داشت به حرفای دخترای میز بغلی گوش میداد
- عکسای جدید لوهانو دیدی ؟
+ وای فوق العاده شده بود ، میگن مستقیما از آمریکا برای شرکت توی این اِجلاس اومده به پکن
نفر بعدی گفت :
+ میدونی چه شرکتای بزرگی بودن....

حتی سرمو بالا نیاوردم تا ببینم گوینده این مکالمات کیا هستن چون مثل آتش فشان خفته هر لحظه آماده ی فوران بودمو ممکن بود همه محتویات میزو روی سرشون خالی کنم بعد از چند دقیقه سکوت هانا خودشو از اونطرف میز به سمتم خم کرد وگفت:
-جونگین چرا بهم نگفتی؟ما قول دادیم همه چیزو به همدیگه بگیم یادته؟
با بی تفاوتی گفتم :
- چه اهمیتی داره ؟
صداشو کمی بالا برد
- اهمیتی نداره ؟ کمترین فایدش اینه که حداقل این آخر هفته روکمتر بهت غر میزدم
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
- واقعا متاسفم ، من نمیدونستم که اونم اون جاست فکر میکردم چون سهون این ماه زیاد سفر رفته ناراحتیو اینقدر اصرار داری که این یکیو خودش نره
همینطور که سرم پایین بود جوابشو دادم

- دیگه اهمیتی نداره هانا ، اون رفت و برای التماسای من تَره هم خورد نکرد
دست چپمو با ملایمت نوازش کرد و گفت :
این طوری نگو ،میدونی که چقدر عاشقته

قاشقو محکم روی میز کوبیدم و تقریبا فریاد زدم
- گفتم که دیگه این حرفو نزن ، اون هیچ وقت عاشق من نبوده

با بلند شدن صدام همه ی سرها به سمت ما چرخید هانا با دهانی باز و چشمایی نگران ، بهم زل زده بود

میتونستم حدس بزنم که صورتم تبدیل به یه گلوله آتشین قرمز شده ،کولمو برداشتمو بی توجه به چشمای کنجکاو دانشجوهای سالن غذا خوری با تمام سرعت به سمت پارکینگ دانشگاه دویدم

خودمو توی ماشین پرت کردمو صورتمو روی فرمون گذاشتم ، صدای نفسام فضای نیمه تاریک ماشینو پر کرده بود ، محکم روی داشبورد کوبیدم و خودمو خالی کردم
- لعنتی ، لعنتی عوضی ازت متنفرم

وقتی سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم ، صفحه گوشیم تو جیب کوچیک کولم روشن و خاموش میشد، از کیف بیرونش آوردم ، عکسش روی صفحه گوشی بین دستام میدرخشید

بلافاصله رد تماس دادم ، استارت زدم و به سمت هتل روندم

******

💭 فلش بک 💭

🌹لوهان 🌹

اولین روزی که قدم به خاک کره گذاشتمو هیچ وقت فراموش نمیکنم هیجان و ترس توامان وجودمو دربرگرفته بود یه پسر نوجوون شونزده ساله بودم با کلی رویا توی سرش

برخلاف لویانگ برادر بزرگترم که این سفر براش حکم فرار از به قول خودش اسارت پدر و مادرمونو داشت من میخواستم ازش به عنوان برگ برنده ی زندگیم استفاده کنم

دبیرستانم توی یک زیرزمین نَمور با کلی کار پاره وقت و زمان کمی که برای درس خوندم داشتم به سختی گذشت ، اما هیچ کدوم از این مشکلات نمیتونست باعث بشه چشم از دانشکده تئاتر بردارم ، هر روز مسیر طولانی مدرسه تا خونه رو با امید دیدین سردر دانشکده ی مورد علاقم طی میکردم ، این رویای من بود

برادرم همیشه عاشق سیم و مدار بود اما من از فیزیک ، ریاضی و هر چیزی که بهش مربوطه متنفر بودم ، همه ی علاقم به هنر و بازیگری بود همیشه خودمو روی سن نمایش ، قاب تلویزیون ، پرده سینما و جشنواره های هنری تصور میکردم

وقتی اسممو بین پذیرفته شده های دانشکده تئاتر دیدم حس گنجشک کوچیکی رو داشتم که بعد سالها پنجه هاشو از زنجیر اسارت رها کردن
حالا من یه پرنده ی بزرگ و آزاد بودم ، میتونستم بالهامو باز کنم و به سمت رویاهام بپرم

******

💭زمان حال 💭

🌼 سهون 🌼

دوباره تماس گرفتم
"دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد"
این عادت قدیمی جونگین بود زمان عصبانیت گوشیشو خاموش میکرد تا بیشتر اذیت بشم
رو به به راننده گفتم :
- لطفا برو عمارت
بعید میدونستم بعد دانشگاه رفته باشه خونه

کمتر از بیست دقیقه بعد وسط سالن عمارت عمو ایستاده بودم
تمام قد جلوی زن عمو خم شدم و احوالپرسی کردم
- حالتون چطوره ؟
سری تکون داد و پرسید :
-امروز رسیدی؟
- بله به سلامت برگشتم ،عمو هنوز نیومدن؟
پای راستشو روی پای چپش انداخت و گفت :
- نه پدرت و عموت هنوز برنگشتن، چرا نمیشینی؟
- مزاحمتون نمیشم

با بی تفاوتی ادامه داد
- پس سریع تر سوالتو بپرس ، میدونم چرا اومدی اینجا ولی اون اینجا نیست
با حرکت سرم حرفشو تایید کردم و گفتم :
- بله اما حدس میزنم بدونید کجاست؟
- نه نمیدونم ،این روزا منم زیاد ازش خبر ندارم ، چند روز پیش اومد اما فقط پنج دقیقه به پنجره خیره شد و بعدشم غیبش زد

برای لحظات کوتاهی با شرمندگی چشمامو بستم
- متاسفم
بلند شد ، از مبل فاصله گرفت و به سمتم حرکت کرد ، وقتی مقابلم رسید گفت :
خودتم میدونی که من برخلاف عمو و پدرت کاملا مخالف این ازدواج بودم ، جونگین حساسه و تو اصلا به این موضوع توجه نمیکنی
تمام قد تعظیم کردم و گفتم :
- واقعا متاسفم
با افسوس آهی کشیدو گفت:
- برو، پیداش کردی منو بی خبر نذار
- حتما شبتون بخیر
ازم دور شد ، از پله ها بالا رفت و شب بخیرمو بی جواب گذاشت

زن عمو حق داشت اینطور حرف بزنه ، من این خانواده رو از هم پاشیدم شاید از بیرون ما قدرتمند و موفق باشیم اما از درون همه جا پر از قلبهای شکسته است.

Swear to Love and Sin 💔 Season 1 💔Onde histórias criam vida. Descubra agora