0.6

8.7K 1.5K 506
                                    

خیلی هیجان زدم ، باید بهش نشون بدم که زشت نیستم
جلوی ایینه ایستادم و به بدنم نگاه کردم ، تنها چیزی که جلب توجه میکرد دستم بود...با دست سالمم دست معلولم رو گرفتم و فشار دادم

باید زیبا بنظر برسم...برای بار چندم با خودم گفتم و تصمیم گرفتم دوش سریعی بگیرم

شامپوی برادر کوچیکم که بوی توت‌فرنگی میداد رو برداشتم و لبخندی زدم...با شامپو توت‌فرنگی موهام رو و بدنمو با شامپو بدنی که بوی نعنا میداد شستم

درسته که خیلی زوده ولی از هیجان زود بیدار شدم...

کمدمو زیر و رو کردم و بالاخره یه ژاکت زرد رو انتخاب کردم و شلوار سیاه تنگی پوشیدم...ساده بود اما فک میکنم این منو زیبا نشون بده

بعد اینکه چندتا از لوازم آرایش مادرم رو برداشتم جلوی آینه اتاقم نشستم و تاجایی که بلد بودم کمی خودمو ارایش کردم وقتی کارم تموم شد با لبخندی به خودم نگاهی کردم ...

قبل از اینکه کیفمو بردارم موهامو خشک کردم و کمی بهمشون ریختم.  رنگ موهام قهوه‌ای بود البته خیلی تیره نبود....رنگ و حالت موهامو دوست داشتم

در اخر کیف قهوه ایم رو روی دوشم انداختم و ماسکم رو برداشتم...نفس عمیقی کشیدم...
خوب پیش میره...آره خوب پیش میره
هندزفری‌هامو برداشتم ، دستمو تو جیب ژاکتم گذاشتم و به مقصد مدرسه خونه رو ترک کردم

خیلی هیجان داشتم و هر لحظه منتظر تموم شدن آخرین کلاس بودم...

زنگ ها پشت سر هم میگذشتن و من از نکات مهم نوت برداری میکردم و باز هم مثل همیشه بخاطر خجالتم پای تخته نرفتم...

بعد زنگ اخر خودمو جمع و جور کردم و با قدم‌های ارومی سمت حیاط پشتی رفتم...وقتی از  پله ها پایین میرفتم حتی متوجه لبخند احمقانه روی لبام نشده بودم

هنوز کسی اونجا نبود پس سرمو پایین انداختم منتظر موندم
با به یاداوردن چیزی سریع ماسکم رو به صورت زدم و دست معلولم رو داخل جیبم گذاشتم

با اومدن صدای پایی به پشت سرم برگشتم و دیدمش که فقط چند قدم باهام فاصله داشت...لبخند میزد ، من فک کردم که به من داره لبخند میزنه
لبخند بزرگی زدم و حس کردم قراره باهام خوب رفتار کنه

+هیونگ فک نمیکردم بیای!

شخص بلند قد روبروم لباشو از هم فاصله داد و با صدای عمیقی که گوشامو قلقلک میداد حرف زد

_نمیخواستم بیام ، ولی نخواستم این سرگرمی رو از دست بدم

نمیدونستم داره درباره چی حرف میزنه ولی همچنان لبخندم رو حفظ کرده بودم
به چشماش نگاه کردم اون واقعا زیبا بود

+واقعا زیبایی ته هیونگ

وقتی خندید فک کردم از چیزی که گفتم خوشش اومده.
به کاپ قهوه تو دستش نگاهی کرد و بعد قلوپی ازش نوشید
نگاهش که بهم افتاد نگاهمو ازش گرفتم

همینکه خواستم قدمی به سمتش بردارم با قهوه‌ای که یهویی  روم ریخته شد دستم ناخودآگاه سمت صورتم رفت

خواستم چیزی بگم اما نتونستم کلمه هامو جمع بندی کنم...

با آبی که از بالا روم خالی شد عقب عقب رفتم. چشمام شروع کرده بودن به سوختن... چشمامو می‌مالیدم که ماسکم رو زمین افتاد وقتی به زور خواستم دستمو حرکت بدم صداشو شنیدم

_با خودت چی فک کردی که میتونی بغلم کنی؟ معلول ... اصلا نمیخواستم به اون چشمای چندشت نگاه کنم حتی نمیخواستم نزدیکت بشم اما دیدن این حالت سرگرم کننده بود برام...

میدونم داخل اب چیزی ریخته بودن و این داشت چشمامو نابود میکرد...شاید داخلش نمک داشت
با چشمای قرمزم که میسوختن و گونمو خیس میکردن بهش نگاه کردم و با لبایی لرزون ماسکمو از رو زمین برداشتم

+خوب سرگرم شدی؟

صدام به طرز افتضاخی میلرزید...زود ماسکمو زدم
ارایشم داغون شده بود...با دلسوزی بهم نگاه میکرد...
کیفمو برداشتم و به سختی اب دهنمو قورت دادم

_به اندازه کافی اره...حالا آرایش هم کردی؟ اولین بار خیلی چندش بودی

ناراحتم بخاطر زشت بودنم...دوباره چشمامو مالیدم ، خیلی درد میکنه.
به زور میتونستم نگاه میکردم چشمام داشتن بسته میشدن

با خجالت سرمو پایین انداختم وقتی دانش آنوزا برا تنفس اومده بودن حیاط و با خنده و تاسف بهم نگاه میکردن...
ماسکمو بیشتر بالا کشیدم ، با ناراحتی کیفمو بغل گرفتم و از مدرسه دویدم بیرون

همه جارو تار میدیدم و این بدتر شد وقتی پام به سنگی گیر کرد و افتادم زمین...سنگ های ریز پوست دستمو زخمی و زانوی شلوارمو پاره کردن...
  صدای خنده هایی که میشنیدم بیشتر ناراحتم میکردن...با دست سالمم دست معلولم رو پاک کردم ، به سختی از رو زمین بلند شدم و به زانوهام نگاه کردم که زخمی شده بودن...

چشمام هنوز میسوختن و نمیتونستم جلو اشکامو بگیرم بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم به راهم ادامه دادم

از تهیونگ ناراحتم...
اون اینو نفهمه ، حتی براش مهم نباشه هم...
خب ازش ناراحتم...

__________________
اینم پارت جدید🤧🤧
ووت یادتون نره
دوستتون دارم🤗

handicapé || taekook Where stories live. Discover now