خیز برداشت و سمت پرستار حمله کرد که جیغی کشید و به عقب فرار کرد.. ولی کجای یه انسان سرعتش به پای یه گرگ میرسید؟

چند ثانیه بعد گلوی هردو پرستار توسط دندونای هوایسانگ جر خورده بود و خونشون دهنش رو پر کرده بود و خیلی دلش میخواست به خوردنشون ادامه بده و کار نا تمومشون رو تموم کنه ولی با یادآوری اینکه انتقامشون به سرنگای توی جیبش وابسته است عقب کشید و سمت بچه های روی تخت برگشت و یکی یکی سرنگارو به همشون تزریق کرد که صدای شکسته شدن محفظه به گوشش رسید و روی کمرش عرق سرد نشست و حس بدی توی دلش پیچید. با احتیاط برگشت و به پشت سرش خیره شد. به پسری که دندون رو هم میسابید و‌ با چشمای قرمزش به هوایسانگ خیره بود.

از ترس عقب عقب رفت و سرنگ خالی از دستش افتاد. پسر رو به روش نیشخندی زد و سمتش خیز برداشت و توی یه حرکت سمتش پرید..

♡جنگل_سوم شخص♡

وانگجی با شنیدن صدای زوزه معطل نکرد و دستش رو بالا برد و با حرکت دستش دستور‌حمله صادر شد و صدای زوزه تک تک گرگا بلند شد و به سرعت داخل جنگل و سمت آزمایشگاه دویدن و وانگجی نگاهش رو به رئسایی که بیکار ایستاده بودن دوخت و به جای خالیه رئیس قبیله جین خیره شد. به زودی حسابش رو کف دستش میگذاشت.

به پاهاش فشار اورد و از روی کوه پایین پرید و مقابل رئسا نرم روی پاهاش فرود اومد و‌ نیم نگاهی به عقب انداخت:

-اینجایین که تماشا کنید؟

دندون قروچه ای کرد و شمشیرش بیچن رو از روی پشتش حرکت داد و زیر پاش شناور کرد و روش پرید و توی آسمون اوج گرفت و‌ به زیر پاش خیره شد و‌ موقعیت آزمایشگاه رو سنجید. باد با فشار بهش برخورد می کرد و سعی در عقب روندنش داشت ولی بیچن به خوبی صاحبش رو در نقطه مد نظرش نگه داشت و با باد به مبارزه پرداخت.

جیانگ چنگ به رئیسش خیره شد و نگاهش رو به جنگل دوخت و لب زد:

-نشنیدین رئیستون چی گفت؟

با زدن حرفش شروع به دویدن کرد. با شتاب میدویید و‌ قدم هاش رو به سرعت برمی داشت و از روی شاخه ها و تخته سنگا میپرید و به صداهای اطرافش گوش می کرد و نگاهش فقط به نور آزمایشگاه که هر لحظه با نزدیک شدن بهش جلوی چشمش واضح تر میشد خیره شد.

ون نینگ با شنیدن صدای زوزه ها در نزدیکیش نگاهی به پایین پاش و‌ نگهبانا میندازه و بعد از شمردنشون سرش رو بالا میبره و به ماه خیره میشه و‌بدنش رو آزاد میزاره و شروع به تغییر شکل میکنه و ساعتی بعد با تغییر شکل کاملش زوزه بلندی میکشه و‌ نگهبانا که دیگه مطمئن شده بودن این زوزه از روی پشت بومه نگاهی به بالای سرشون میندازن و‌ اسلحه هاشون رو سمت آسمون هدف میگیرن ؛ از توی دوربینش موقعیت رو آنالیز میکنن که صدای زوزه هایی از کنارشون بلند میشه و با ترس چشم میچرخونن و به بچه هایی با چشمای رنگی که باید توی‌ آزمایشگاه میبودن خیره میشن و شوکه عقب عقب میرن و اسلحه هاشون رو سمت بچه ها میگیرن و شلیک میکنن.

ون نینگ با شنیدن صدای اسلحه ها از روی پشت بوم پایین میپره و روی سر نگهبانا فرود میاد و از گلوشون گاز میگیره و این کارش بچه هارو ترقیب میکنه و به نگهبانا حمله میکنن.

همه چیز توی چند لحظه اتفاق افتاد و ون نینگ نگران از اینکه هوایسانگ همراه بچه ها نبود دروازه رو باز میکنه و داخل ساختمون میره؛ پشت سرش بچه گرگ هایی که تغییر شکلشون کامل شده بود چون ون نینگ جونشون رو نجات داده بود دنباله روش میشن ، هر کس که جلوشون رو میگرفت قبل اینکه ون نینگ کاری بکنه سمتشون حجوم میبردن و گلوشون رو میدریدن. ون نینگ از دیدن کاراشون زوزه ای میکشه و وارد آزمایشگاه میشه و چشمش به پسری میوفته که هوایسانگو اسیر خودش کرده بود و دندوناش رو توی گردنش فرو کرده بود..

♡آزمایشگاه_مدتی قبل_هوایسانگ♡

هوایسانگ با حس سوزش گلوش ناله ای از درد کرد و با ناخوناش پشت پسر رو درید و سعی کرد ازش دستش فرار بکنه، ولی مگه میتونست؟ مگه میشد از دست این هیولا فرار کرد؟

با فرود اومدن مشتی توی شکمش پاهاش سست شد و دست از تقلا کردن برداشت و دیدش تار شد.. پس ون نینگ کجا بود؟

♡آزمایشگاه_دوست یا دشمن؟♡

با حس ورود ماده ای توی رگام بدنم از حالت خشکیش بیرون اومد و‌ ذهنم باز شد و حس کردم خماری داروی قبلی به سرعت داره از بین میره.. این دفعه باهام چیکار کرده بودن؟ با حس سر و‌ صدا و صدای جیغای کسی به سرعت چشمم و باز میکنم و به صحنه رو به روم و پرستارایی که باهم درگیر بودن خیره میشم.. چرا خودشون با خودشون سر جنگ داشتن؟

با دیدن مرگ هردو پرستار و دیدن رنگ خون نمیدونم چرا حس تشنگیم دو برابر شده بود.. چرا انقدر دلم میخواست بوی اون رنگو حس کنم؟

دست و پام و‌ تکون میدم تا تکون بخورم که تازه متوجه نبود زنجیرا میشم و با حیرت به دستام خیره میشم و بعد به شیشه رو به روم.. یعنی الان میتونستم فرار کنم؟

پاهام رو بالا میارم و محکم به شیشه میکوبم. یبار‌‌.. دوبار.. سه بار.. با چهارمین ضربه ام محفظه شکسته میشه و آب از توش بیرون میریزه و روی زمین میوفتم.
دستگاه رو از روی دهنم برمیدارم و هوای تازه رو میبلعم که ناگهان با ورود بوی خون توی ریه هام انگار همه چیز جلوی چشمم تار شد.. فقط و فقط اون بو رو حس می کردم.
چشمام قرمز شد و بدنم شروع به سوزش و خارش کرد. روی پاهام بلند میشم و به جنازه پرستارا خیره میشم و با حس صدای کوچیکی از سمت یکی از تختا نگاهم رو به پرستار کنار تخت میدم. چقدر دلم میخواست خودم گلوشون رو جر بدم؟

با دیدن عقب عقب رفتنش میغرم و سمتش حمله میکنم و به دیوار میچسبونمش؛ به سرعت دندونام رو توی گردنش فرو میکنم و با حس طعم خون توی دهنم با ولع میک میزنم و با دیدن تقلاش و فرو رفتن ناخوناش توی پشتم پاهاش رو با پاهام قفل میکنم و مشت محکمی توی شکمش میزنم که از حرکت دست برمیداره و بدنش سست میشه.. خوشحال بودم و راضی.. ولی چرا هیچ دردی حس نمیکردم.. واقعا چرا؟

Repeat for secondsWhere stories live. Discover now