اهی از سر سردرگمی کشید و نیم نگاهی از توی مانیتور تن دیوار به هوایسانگ انداخت که سعی در پیچوندن پروفسورا داشت و آروم زمزمه کرد:

-زود باش هوایسانگ.. زود باش.

به صفحه مقابلش چشم دوخت و آخرین کد نویسی رو انجام داد و‌ تایید و زد و سیستم امنیتی رو از کار انداخت و‌ نیشخندی زد:

-گیم اور.

مانیتورارو از کار انداخت تا کسی نتونه کارش رو تموم کنه و برگشت و‌ بعد چک کردن راهرو از در بیرون رفت و از پله ها به سرعت بالا رفت تا سر پشت بوم برسه و به وانگجی و بقیه علامت بده.

هوایسانگ بلاخره تونست پروفسورارو گول بزنه و کلید و ازشون بگیره و سمت آزمایشگاه اصلی بره. با احتیاط رفتار می کرد و سعی می کرد مثل همیشه اش باشه و کسی بهش شک نکنه. امروز روز مهمی برای آزمایشگاه و بقیه بود.. روزی که تموم تلاشاشون به ثمر نشسته بود.. تلاشی که هوایسانگ به صورت پنهانی توش دست برده بود وگرنه هیچوقت به ثمر نمینشست. نمیدونست رئیس قبایل چه نقشه ای داشت ولی وقتی بهش دستور رسید که بزاره اون هیولا ساخته بشه و بهشون کمک کنه اول فکر کرد ممکنه با اونا دست به یکی کرده باشه و میخواست برگرده و تموم تلاشش رو برای کشتن رئیس ابله اش بکنه.. اون لحظه اگه ون نینگ نبود واقعا این کارو میکرد.. وقتی اون روز توضیحات ون نینگ رو شنیده بود با خودش عهد بسته بود اگه نقشه اشون موفقیت آمیز نباشه جای دشمنا، وانگجی رو بکشه و انتقام برادرش رو اینجوری بگیره.

با رسیدن به آزمایشگاه از فکر خارج شد و کلید رو که یه کارت کوچیک بود روی صفحه نمایش لمسی کنار در گذاشت و با باز شدن در ورودی وارد شد و در به سرعت پشت سرش بسته شد. با ترس به محفظه شیشه ای رو به روش خیره شد که پسر جوون بدون چشم بند توش شناور بود. چند قدم جلوتر رفت و نگاهی به اطراف انداخت و وقتی از نبود نگهبانا باخبر شد به سرعت طرف محفظه رفت و سرنگارو توی دستگاه گذاشت و دکمه مکش خون رو فشار داد و کم کم توشون از خون پسر توی دستگاه پر شد.

داشت با احتیاط سرنگارو از دستگاه جدا می کرد که صدای باز شدن در رو شنید و با ترس تند تند سرنگارو برداشت و توی جیباش گذاشت و سرنگ دیگه ای رو به پسر تو دستگاه تزریق کرد و دکمه اتصال زنجیرارو فشار داد که باعث باز شدن زنجیرا شد.
با ورود دو تا از پرستار داخل و خوردن چشمشون بهش لعنتی زیر لب فرستاد و با نیشخندی برگشت سمتشون و بهشون که با لبخند طرفش میومدن خیره شد. نزدیک هم که رسیدن چشم پرستارا به محفظه و حرکت دستای پسر توش و نبود زنجیرا افتاد. دهن یکیشون به جیغ باز شد که توی یه ثانیه گلوش توسط ناخونای هوایسانگ دریده شد.

هوایسانگ چشم چرخوند و به پرستاره دیگه که از ترسش دستاش رو بالا برده بود و عقب قدم برمیداشت خیره شد. ترس تو نگاهش به وضوح معلوم بود و این باعث میشد چشمای هوایسانگ برق بزنه و لذت تو بدنش بپیچه.. چقدر منتظر این لحظه بود.. منتظر اینکه گلوی یکی یکیشون رو با دستا و دندوناش جر بده.

Repeat for secondsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang