قبل از شروع داستان یچیزی بگم.
رفقا لطفا کامنتا رو روی پاراگرافا بزارید اینطوری من و بقیه میفهمیم که واکنشتون به کجای داستان بوده
مرسی😍❤❤📎📎📎📎📎📎📎📎
هر چند قدمی که برمیداشت، به درختی تکیه میداد و چند ثانیه بعد دوباره حرکت میکرد.خوشحال بود که به دلیل وجود اون پارچه، خونش روی زمین نمیریزه وگرنه معلوم نبود اون موجود وحشی دوباره چه بلایی سرش میآورد؛
ناخنهاشو کف دستش فشار میداد و هراز چند گاهی چشماش از درد محکم بسته میشدن.
کمکم نور کوچیکی رو از دور میدید.نور خورشید نبود،آسمان نفرین شدهی این منطقه انگار اصلا با خورشید میونهی خوبی نداشت.
هرچی بیشتر جلو میرفت مه غلیظتر میشد.میتونست بوی خون رو حس کنه.دستهاشو آورد جلوی صورتش و چند تا از قطرههای مرکبِ توی هوا رو لمس کرد.از تاریکیِ نفرینی که در هوای اونجا بود وحشت کرد.اما چارهای نبود.نمیتونست دوباره به اون جنگل برگرده.باید جلو میرفت.
قدمهاشو سریعتر کرد.حالا مه کمکم کنار میرفت و برج نیمه مخروبهای نمایان شد.متوجه دو نفری شد که پایین پلههای نصفه و نیمهی اون،مشغول حرف زدن بودن.یکی ردای یشمی داشت و دیگری ردایی به رنگ سرخ.با خودش فکر کرد احتمالا ساحرباشند.
هرچی تلاش کرد نتونست هالهی اطرافشون رو ببینه تا بفهمه پاک هستند یا پلید.چارهای نداشت جز اینکه ازشون کمک بخواد.اگر اونقدر قدرتمند بودن که بتونن هالهی اطرافشون رو پنهان کنند پس میتونستند به اون هم کمک کنند.
خواست قدمی برداره که فردی که ردای سرخ داشت به سمتش اومد.کلاه رداش رو پایینترین حد ممکن کشیده بود.قبل از اینکه بلاویرس بتونه بقیه اجزای صورتش رو ببینه مه غلیظی بینشون جا خوش کرد.
_بخشی از خون تو توی بدن یه غریبهست.اگه زودتر خونت رو پس نگیری نفرین قویتر میشه.
صدای زنونهای تو فضا پیچید.اون همه چیز رو میدونست.
_یه لخته از خون اون هم تو رگای من.اگه.....
_اون یه نفرینِ نه لخته ی خون!
_چی؟
YOU ARE READING
↬میراثِ خون↫
Mystery / Thrillerافسانهها میگن اگر یک شیطان تکشاخی رو گاز بگیره و خون شیطان وارد بدن تکشاخ بشه،اون تکشاخ میمیره... اون شب،توی جنگلممنوعه این اتفاق افتاد! ولی اون تکشاخ نمرد.!!! و یک نفرین،بهجای مرگ،در بدن اون رخنه کرد...