Chapter14

532 88 102
                                    

4 نوامبر 2010

دین مچش رو بالا آورد و ساعتش رو چک کرد، بعد از یه دقیقه، دوباره با بی صبری این کارو تکرار کرد. روی پیشخون بار با انگشت هاش ضرب گرفته بود، اون سایکیک زن گفت تو این ساعت میاد اینجا، و دین هم کلی کار که ربطی به شکار نداشت، باید انجام میداد... هر کاری به غیر از شکار.

هر دفعه که در بار باز میشد و شخصی وارد میشد، دین با نگاهش دنبالش می کرد تا ببینه به قیافه ی کسی می خوره که یه جورایی جادوگر یا سایکیک باشه، اما پنج دقیقه ی دیگه هم گذشت و دین هنوز هم تنها نشسته بود و بارتندر کم کم داشت از دستش خسته میشد.

یبار دیگه در بار باز شد و همون لحظه ای که دیدش، دین فهمید خودشه، چشم هاش مثل آهنربا به چشم های دین پیوند خورده بود، و با دیدن دین لبخندی زد که مو رو به تن دین سیخ کرد. حس خوبی نداشت از اینکه این زن می تونست به راحتی درونش رو ببینه، اما بعد همه ی افکارش رو دور ریخت و به نشونه ی سلام سری براش تکون داد.

"دین وینچستر؟" زن همینطور که به دین نزدیک میشد، اونقدر بلند پرسید که دین زیاد خوشش نیومد. وقتی کاملا بهش رسید موهای مشکی و مواجش رو پشت گوشش هدایت کرد. اون چشم های سبز براقی داشت، نگاهش به شدت تیز بود، و لبخندی که گوشه ی لبش جا خوش کرده بود به دین می گفت اگه بخواد می تونه زنده زنده بخورتش.

دین سری تکون داد و برای دست دادن، دستشو جلو برد.

"پملا بارنز،" سایکیک گفت، با قاطعیت دست داد.

"از ملاقاتت خوشبختم، فکر کنم،" دین همینطور که پملا می نشست گفت. "خب، آه، موضوع چیه؟" پملا دهنش رو باز کرد تا شروع کنه، اما دین با فکری که از ذهنش خطور کرد، گفت، "و قبل از اینکه شروع کنی، بدون که حتی اینجا بودنم هم زیادیه. من بازنشست شدم."

"ولی هانترها هیچوقت واقعا بازنشسته میشن؟" پملا پرسید و یه ابروش رو بالا انداخت.

"من شدم،" دین با یکدندگی گفت. "دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ و همونطور که گفتم به هیچ وجه تضمینی نیست که کمکت کنم."

"خب،" پملا گفت و نگاه گیرایی بهش کرد و بعد با چهره ی ناراحتی گفت، "اول از همه، میخواستم بگم متاسفم، بهت تسلیت میگم."

دین کوتاه سری تکون داد، دلش می خواست زودتر از این حرفا بگذرن. تسلیت های زیادی از دنیای هانترا گرفته بود و الان واقعا حوصله ی بار دیگه شنیدنش رو نداشت.

"میدونم چقدر به برادرت نزدیک بودی،" پملا گفت و واقعا چرا؟ چرا این حرفا رو میزد؟ "و بابی، اون رو هم می شناختم. اون مرد خوبی بود. واقعا مرد خیلی... خیلی خوبی بود."

"قراره بری سر اصل مطلب؟" دین با عصبانیت کنترل شده ای گفت. نگاهی به اطراف کرد تا ببینه چهره ی آشنایی که از همسایه ها باشن می بینه یا نه. به هر حال، اینجا شهر کوچکی بود و مردم زیاد حرف میزدن.

A Turn Of The Earth जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें