Chapter10

633 92 138
                                    

30 اکتبر 2005

دین هالووین رو دوست داشت. اگرچه، بیشتر هالووین های دوران نوجوونیش رو به همراه پدرش و سم، در حال کشتن روح هایی بود که نوجوون های مست احمق، اشتباهی تو حیاط پشتی احضار کرده بودن. باباش قبلا به شوخی میگفت هالویین به معنی اینه که اونا واقعا سر کارشونن اما بازم... با این حال، دین هالووین رو دوست داشت.

بعد از انجام دادن پرونده ای که در نیو اُرِلانز داشت، برای آخر هفته به کنزاس برگشته بود. اما لورنس نه، بلکه مجاور لورنس... از وقتی که اون اتفاق افتاده بود حتی پاشو هم توی خونشون نذاشته بود، و واقعا دلش نمیخوست که این کارو بکنه. حتی همین الان هم وقتی بهش فکر می کرد، می تونست گرمای شعله های آتش رو روی صورتش حس کنه، صدای جیغ مادرش، سرفه هاش بخاطر دود توی ریه هاش، وزن سم که به دستاش سپرده شده بود...

اون شب اولین و آخرین باری بود که گریه ی پدرش رو دید.

پس آره، قطعا دلش نمی خواست به لورنس برگرده.

همینطور که به طرف پایین خیابان، جایی که ایمپالا رو پارک کرده بود می رفت، با خودش فکر کرد، با وجود همه ی اینا، هالووین های بامزه ای تا حالا داشته. یه فستیوال کوچک خیابانی هم برگزار میشد و دین هم به اندازه ی کافی مودب بود که با تشکر همه ی سیب های کاراملی که بهش تعارف میشد رو قبول کنه.

یکی از هالوین ها که پدرش برای کار بیرون رفته بود، سم رو برای trick-or-treat بیرون برده بود. این قبل از این بود که سم چیزی از کارشون بدونه، بنابراین آسونتر بود، راحتتر بود که با سمی بیرون بره و وانمود کنه که اونا فقط دوتا بچه ی نرمال در شب هالووین هستن و پدرشون هم یه آدم معمولیه که برای آخر هفته به یه سفر کاری رفته و نه کشتن موجوداتی که بچه های همسایه شبیهشون لباس می پوشیدن... سم دلش می خواست که یه روح باشه که دین با قطعیت مخالفت کرد، پس در آخر سم لباس یه ابرقهرمان رو پوشید. دین اونو به نزدیکترین فروشگاه کاستوم های مختلف هالووین برده بود و با هم خرید کرده بودن.

دین لباس آتش نشانی پوشیده بود. کاستومش یکم براش تنگ بود، احتمالا برای یکی از خودش جوونتر بود، اما دین به هر حال ازش خوشش اومده بود. باعث میشد حس مهم و قهرمان بودن بهش دست بده.

"تو چرا دلت نمی خواد ابرقهرمان باشی؟" سم با اخم کوچکی وقتی که داشت ماسکش رو جابجا میکرد تا بینیش رو اذیت نکنه، پرسید.

"من ابرقهرمان هستم،" دین در حالیکه جلوتر رفت و شنل سم رو دور گردنش محکمتر کرد تا نیوفته، توضیح داد. "فقط از نوع حقیقیش تو دنیای واقعی. من آدم های واقعی رو نجات میدم، نه فقط توی فیلم ها یا کامیک ها."

"اوه!" سم با چشم های گرد شده از تعجب گفت. تو اون سن کمی که داشت خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بود. همون زمانی بود که هر کلمه ی دین رو با تموم وجودش باور داشت. دین براش، برادر بزرگ و قهرمانش بود. قبل از اینکه بزرگ و یکدنده بشه. قبل از اینکه دیگه برای هر چیزی به دین نگاه نکنه و دیگه نخواد خیلی پیشش باشه.

A Turn Of The Earth Where stories live. Discover now