Chapter8

534 85 105
                                    

FanArt by jackiedeeart on Instagram

~~~

24 ژانویه 2004

بعد از اینکه کس رفت، دین خودشو با دخترا سرگرم کرد. تو این چند ماه بیشتر از هر وقت دیگه ای از بار با دخترای مختلف برمی گشت. دین دوست داشت فکر کنه این موضوع هیچ ربطی به کس نداره، انگار که فقط می خواست خودش رو سرگرم کنه و یه جور بازی راه بندازه.

اونا همشون خوب بودن، چون دین واقعا سلیقه ی خوبی داشت، و همشونو دوست داشت، حتی اگه رابطه شون فقط برای یک شب بود، یه درک دوطرفه بین اون دخترا و دین بود، یه قراداد نانوشته بین ملحفه ها، توافق دوطرفه برای نهایت لذت بردن، برای صمیمی بودن و لذت دادن به طرف مقابل، بدون اینکه توقع چیز بیشتری داشته باشن. اون با آنی‌ها و ساراها و ماریاها و جنیفرها می خوابید اما واقعا نمی تونست خودش رو کنارشون تصور کنه، نه برای رابطه ی طولانی مدت. دین کم کم به این فکر افتاده بود که مشکل از خودشه نه اونا. انگار که اون برای درست زندگی کردن و اینکه برای یه آدم دیگه چیزی بیشتر از یه رابطه ی یه شبه باشه، به دنیا نیومده.

که از نظر دین اشکالی نداشت، به هر حال، اینجوری نبود که دین نقشه ی ازدواج یا یه زندگی نرمال رو توی ذهنش داشته باشه. اون مدام در سفر بود، و لازم نیست که اشاره کنم که شغلش هم کشتن هیولاها بود. احتمالا به هر کدوم از اون دخترا میگفت که زندگیش چطوره و چیکار میکنه بی حرف ترکش می کردن. که خب تعجبی نداره... اگه دین هم جای اونا بود خودشو ترک میکرد.

همه ی اینا به کنار، دین اصرار داشت که بیست و پنجمین تولدش رو تنها نگذرونه. سم بهش زنگ زده بود و تبریک گفته بود و براش آرزو کرده بود که تولد خوبی داشته باشه، که خب این فقط حرف بود، همینطورم بابی. هر دوشون ازش عذرخواهی کرده بودن که اینقدر سرشون شلوغه که نمی تونن تولدش رو باهاش جشن بگیرن و دین واقعا مشکلی با این قضیه نداشت. حداقل اونا زنگ زده بودن، اما اونو به حال خودش گذشته بودن تا خودش خودش رو تو تولدش سرگرم کنه!

اون می تونست همون کاریو که شب بیست و چهارمین تولدش کرد، بکنه، که مست کردن و نوشیدن تکیلا و تنهایی تو متل نشستن و داد زدن به چیزی که تلویزیون نشون میداد، بود، اما اون از لحاظ تکنیکی الان در نیمه ی دهه ی بیست سالگیش قرار داشت بنابراین تلاش کرد که طبق استاندارد عمل کنه.

یه بار پایین خیابون وجود داشت که یکی از کارکنان متل پیشنهاد داده بود، پس با خودش فکر کرد که ارزش امتحان کردنو داره، فقط برای اینکه به الکل بیشتری دسترسی داشته باشه. قبل از اینکه بره، تو آینه ی متل به قیافه ی خودش خیره شد و صورتشو به طرفین چرخوند و فکر کرد که باید ته ریشش رو بزنه یا نه. به چشمای خودش نگاه کرد و تلاش کرد که احساس کنه 25 سالشه، اما یه جورایی حس می کرد بزرگتره. وقتی کت باباشو برداشت و پوشید حتی بیشتر احساس بزرگی کرد، انگار که کت به صورت فیزیکی بار بیشتری بهش اضافه می کرد.

A Turn Of The Earth Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt