Chapter4

601 93 161
                                    

چند ماه مزخرف دیگه

وقتی که ماه جون رسید، دین حالش خوب بود. واقعا بود. این چیزی بود که به سم می گفت، چیزی که به بابی می گفت؛ اینجوری نبود که پدرش خیلی حالشو بپرسه اما وقتی اون هم می پرسید، می گفت که خوبه. اون لعنتی حالش خوبه! تحمل تابستون ها برای دین همیشه راحتتر بود، روندن تو خیابونای گرم میزوری با سرعت 75 و وانمود کردن به اینکه اون یه غربیِ قدیمیه و ایمپالا هم یه اسب قدرتمنده که میتونه اونو هر جایی که میخواد ببره.

براش مهم نبود اگه تنها بود. هر چند وقت یکبار، اگه موقعیتش پیش میومد، با یکی از دوستای قدیمیش ملاقات میکردن و با هم نوشیدنی ای می خوردن. اما بیشتر اون ها دوستای پدرش بودن که یا دوستای شکار بودن یا دوستای خیلی قدیمی که هر دفعه در مورد روزای خوش گذشته حرف می زدن. اما دین واقعا خودش دوستی نداشت، که خب اشکالی نداره. به هر حال اون برای دوست داشتن زیادی مکانش رو تغییر میداد.

ماه جون خیلی دیوانه کننده نبود، فقط چندتا پرونده ی روح بود که اگه زیاد دقت نمی کرد و اخبار محلی رو دنبال نمی کرد یا مثل بابی و پدرش خودشو توی یه ماتریس گیر انداخته بود؛ اصلا متوجهشون نمیشد. پدرش هنوز هم داشت سرنخ های مختلف پرونده مادرشو دنبال می کرد، و دین هیچوقت جرئتشو نداشت که بگه این پرونده ی قدیمی بی انتهاست. اما این به پدرش مربوط بود نه اون، پس اون فقط چیزی نمی گفت و میذاشت جان هر کاری که میخواد بکنه.

این برای دین به این معنی بود که اون باید کار های مزخرف و پیش پا افتاده ای که بابی و پدرش انجام نمی دادن رو انجام میداد، که خب با این قضیه مشکلی نداشت. درواقع همه چی فقط... یه جورایی داشت خسته کننده میشد... اینکه از این شهر به اون شهر بره و آدم ها رو نجات بده.

وقتیکه توی بار، تو هوای گرم یه بعد از ظهر سه شنبه نشسته بود و سم بهش زنگ زد، تقریبا خداروشکر کرد. تقریبا داشت شکر میکرد اما خب اون به این مزخرفات باور نداشت.

البته، به غیر از کس، و همه چیزایی که گفته بود. به اونا باور داشت... اما دین داشت تلاش می کرد که دیگه به کس یا طرز نگاهش قبل از ناپدید شدنش، وقتی که آخرین بار اونو دید، فکر نکنه.

"سمی،" دین وقتی که تلفنو برداشت گفت و سعی کرد خوشحالی بیش از حدشو نشون نده. سم از اونور خط باهاش احوال پرسی کرد و دین گلوشو صاف کرد. "چه اتفاقی افتاده؟ از دردسر دور هستی؟"

"آره،" سم گفت، و دین با خودش فکر که صداش چقدر عمیقتر و پخته تر شده، شاید بخاطر این بود که اونا خیلی وقت بود با هم حرف نزده بودن.

خوشحالی و حس خوب دین خیلی زیاد طول نکشید قبل از اینکه صدای نفس بلند سم رو از اونور خط شنید. "حدس میزنم فقط زنگ نزدی که احوال پرسی کنی."

"نه دقیقا،" سم با تردید گفت و بعد مکث کرد. "اگرچه فکر میکنم ما بیشتر از اینا باید با هم حرف بزنیم، نه؟"

A Turn Of The Earth Where stories live. Discover now