57

514 142 115
                                    

Third person

Now.

بعد از آخرین جمله لویی سکوت عظیمی خانه را در برمیگیرد. انگشتان هری مضطرب در هم می‌پیچد و لویی با لب‌هایی خشک شده از دخترش که بی هیچ واکنشی خیره‌اش بود نگاه میدزدد.

دنیل، نگران به میشل خیره است و هرلحظه منتظر است تا اگر چیزی شد هوایش را داشته باشد. زین و لیام دست یکدیگر را میفشارند و آشفته نگاهشان بین همه در چرخش است.

لب‌های بی‌رنگ میشل آهسته شروع به لرزیدن میکنند. چشمان بی‌حالتش خیلی وقت است پر از اشک شده‌اند ولی گویی حتی اشک ریختن هم از یاد برده.

لب‌های لرزانش چندبار برای گفتن کلمه‌ای باز و بسته میشوند ولی شوکی که به‌خاطر حرف‌های پدر و مادرش، البته اگر بشود اسمشان را پدر و مادر گذاشت بهش وارد شده پیروز این میدان است.

نمیگذارد چیزی بگوید، نمیگذارد ذره‌ای از بهتش را خالی کند و میشل با پلکی که میزند یک قطره اشک روی گونه‌اش سر میخورد.

با پلک دیگری یک قطره دیگر از چشمش میچکد. حتی توانایی جدا کردن نگاهش از لویی هم ندارد. فقط میتواند با ناباوری به کسی که ناشیانه نگاه میدزدد خیره بماند و اشک‌هایش یکی پس از دیگری روی صورت شوک‌زده‌اش بچکند.

نفسش را لرزان بیرون میدهد و اشک‌هایش سرعت بیشتری میگیرند.

زین میخواهد بلند شود و در آغوشش بکشد ولی لیام مانع میشود. زین با نگرانی به لیام نگاه میکند و لیام با چشمانی مضطرب فقط سر تکان میدهد.

دنیل با بغض به اشک ریختن بی صدای دخترش نگاه میکند و لب‌هایش را روی هم فشار میدهد.

چند دقیقه طول میکشد تا اشک‌هایش خشک شوند و ردشان روی صورت رنگ پریده‌اش بماند.

با ناباوری چندبار پلک میزند و نفس لرزانی میکشد. آب دهانش را به زور پایین میفرستد و این‌بار تمام سعی‌اش را میکند تا جمله‌ای بگوید.
+تو...

لب‌هایش را خیس میکند و سعی میکند ادامه دهد.
+شما...

قلبش تیر میکشد و برای گفتن بقیه چیز‌ها عاجز میماند..چشمانش دوباره از اشک پر و خالی میشوند..چگونه میتواند هضم کند؟ چگونه میتواند قبول کند هفده سال زندگی‌اش دروغ بوده؟ چگونه باور کند زنی که آنجا نشسته مادرش نیست، پدری که از جانش هم بیشتر دوستش داشته پدرش نیست و کسی که از همه غریبه‌تر است پدر واقعی‌اش است؟

نگاه مبهوت و پر از دردش را به هری میدوزد و لب‌هایش بیشتر از قبل میلرزند..پس چشمان سبزش متعلق به او بود..همان چشمانی که همیشه برایش سوال بود چرا سبز است و لویی پاسخی برایش نداشت..
+تو...بابام...

با تیر کشیدن بیشتر قلبش نفسش را با درد بیردن میدهد و ذره‌ای خم میشود..یکی از دستانش روی سینه‌اش مشت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.

Words[L.S]Where stories live. Discover now