Third person
زین کوله میشل را پرت میکند در اغوش دخترک که با لب های اویزان کنار در خانه ایستاده و به زین نگاه میکند..سبد خوراکی ها را نیز برمیدارد و به میشل نگاهی میکند..بعد همانطور که میخندد سری تکان میدهد و به سمت ماشین میرود..
+به جای اینکه اونجوری مثل گربه شرک واستی منو نگاه کنی بیا کمک کن یکم.میشل چشم نازک میکند و با پایش برف ها را جا به جا میکند..
-من نمیخوام با دیلن برم.سرش را می اورد بالا و چشمانش را کمی گرد میکند..
-من میخوام اینجا بمونم.لطفا.با کلمه اخرش گردنش را کمی کج میکند و زین را خیره خیره نگاه میکند که دستی از پشت به گردنش میخورد..اخمی میکند و میخواهد برگردد که با شنیدن صدای دیلن چشم میچرخاند..
دیلن:مگه من چمه بیشعور؟میشل زبانش را روی دندان های عقبی اش میکشد و بی صدا ادای دیلن را در می اورد..دیلن از کنارش رد میشود و همانطور که انگشت اشاره اش را در هوا تکان میدهد به سمت زینِ لبخند بر لب میرود..
+دیدمت بی شخصیت مرموز.میشل بینی اش را چین میدهد.رویش را برمیگرداند و به لیامی نگاه میکند که در خانه راه میرود و با تلفن صحبت میکند..
زین که میبیند میشل زیاد حواسش به انها نیست سبد سفیدرنگ را در صندوق عقب جا میدهد و بدون انکه کمرش را راست کند از گوشه چشم به دیلن نگاه میکند و کوله میشل را از دستش میگیرد..
+لطفا خیلی حواست بهش باشه.مثل اوندفعه نشه دیلن!دیلن دستی به پشت گردنش میکشد و چشم چپش را کمی ریز میکند..لبخند کوچکی میزند و جواب میدهد..
+یه تصادف بود دیگه داداش.خودمم پام شکسته بود.زین لب هایش را با زبان خیس میکند و سری به معنای تایید تکان میدهد..صاف می ایستد و دستش را روی شانه دیلن میگذارد..
+مواظب خودتون باشین.نیم نگاهی به میشل که اکنون داخل خانه را نگاه میکند می اندازد و بعد با چرخاندن چشم هایش روی صورت دیلن حرفش را ادامه میدهد..
+میشناسیش که،اولش یکم بداخلاقه و بهونه گیری میکنه.سر به سرش نذار که بدتر نشه.خودش خوب میشه باهات.دیلن میخندد و سرش را پایین می اندازد..
+میشناسمش باهاش راه میام.زین با خیالی اسوده لبخند میزند و چندبار میکوبد روی شانه دیلن..بعد هم با قدم هایی بلند به خانه میرود و با دیدن میشل در اغوش مادرش کمی عقب تر می ایستد..دنیل موهای میشل را مرتب میکند و شال گردنش را محکمتر میبندد..
+مواظب خودت باش میشل.باشه؟سالم برگرد.میشل سرتکان میدهد و بوسه کوتاهی روی گونه دنیل میکارد..بعد هم عقب گرد میکند و با اغوش کوچکی که به زین و لیام میدهد از خانه خارج میشود و با سوار شدن در ماشین دیلن راه می افتند..
YOU ARE READING
Words[L.S]
Fanfictionباید از همان اول میفهمیدم که داستان ما عشق نبود.. داستان ما روحی بود که درون زندگیمان جریان یافت.. و دست ترسناک مرگ آن روح شیرین را با خود برد.. باید میدانستم که من و تو..عاشق نیستیم.. من و تو زندگی هستیم که درون هم میجوشیم..! ایده:98/1/4 Words hav...