Third person
+بگیرش.
میشل نگاهی به آدلر میاندازد و سپس لیوان یک بار مصرف را از دستش میگیرد. به بخاری که از لیوان بیرون میزند چشم میدوزد و چیزی نمیگوید.
آدلر کنارش مینشیند و پاهایش را دراز میکند.
+یه عالمه جاهای قشنگ برای سر قرار رفتن هست. حتما باید کنار خیابون رو جدول بشینیم؟میشل لبخندی میزند و با پشت دست ضربه آهستهای به پای آدلر میزند..
+پاهات رو جمع کن یه وقت ماشین رد میشه لهشون میکنه.آدلر با شگفتی هینی میکشد و به سمتش خم میشود. صورتش را در نزدیکی صورت میشل نگه میدارد و با هیجان میپرسد.
+میشل تاملینسون نگرانم شده؟میشل چپ چپ نگاهش میکند و با دیدن حالت صورتش نمیتواند جلوی خودش را بگیرد. به خنده میافتد و پیشانی پسر را با دو انگشت وسط و اشاره به عقب هل میدهد..
+مسخره نشو.آدلر آهسته میخندد و عقب میرود. دست آزادش را وارد جیب کاپشنش میکند و پاهایش را کمی جمع میکند تا نکند خدای نکرده به حرف زیبایش بیتوجهی کرده باشد.
هر دو جرعهای از قهوهشان را مینوشند و به رد شدن ماشینها خیرهاند..
میشل سکوت را دوست داشت و حالا که کنار آدلر بود این سکوت را بیشتر دوست داشت..
+حالت خوبه؟آدلر میپرسد و باعث میشود میشل نگاهش کند. لبخند کوچکی میزند و هومی میکشد..
+چرا نباشم؟آدلر زانوهایش را کمی از هم فاصله میدهد و دوباره به هم میچسباند.
نگاهش را در اطراف میچرخاند و شانهای بالا میاندازد.
+همینطوری.میشل هنوز نگاهش را از او نگرفته بود. لبخندش بیشتر رنگ میگیرد و برای به زبان آوردن حرفش، تمام جراتش را جمع میکند.
+کنار تو حالم خوبه.آدلر کمی مکث میکند، حتی مطمئن نبود درست شنیده یا نه.
به چهره آرام دختر خیره میشود و حالا مطمئن بود که درست شنیده.
+مهم نیست چی بشه، مهم نیست قلبم چقدر آشفته باشه، مهم اینه وقتی کنارمی حس میکنم همه چیز درست شده و هیچ مشکلی وجود نداره.میشل ادامه میدهد و این بار روی لبهای آدلر هم لبخند پررنگی مینشیند. کمی نگاهش را روی چهره میشل میچرخاند و در آخر به چشمهایش زل میزند.
+میتونم ببوسمت؟با سوال صریحش، لبخند کمی از لبهای میشل رنگ میبازد. حس کرد تمام وجودش را برق گرفته.
چند بار پلک زد و قبل از اینکه بتواند چیزی بگوید، بوسه کوتاه و سریعی روی لبهایش زده میشود.نگاهش به روبهرو خشک میشود. آدلر که به سرعت عقب کشیده بود، نگاهش را میدزدد و میایستد. خاک پشت شلوارش را به صورت نمایشی پاک میکند و صدایش را صاف میکند.
+میرم لیوانها رو بندازم سطل آشغال.
YOU ARE READING
Words[L.S]
Fanfictionباید از همان اول میفهمیدم که داستان ما عشق نبود.. داستان ما روحی بود که درون زندگیمان جریان یافت.. و دست ترسناک مرگ آن روح شیرین را با خود برد.. باید میدانستم که من و تو..عاشق نیستیم.. من و تو زندگی هستیم که درون هم میجوشیم..! ایده:98/1/4 Words hav...