55

564 140 259
                                    

Song: i need you(Piano ver.)- BTS

Third person

Flashback.

دنیل آهی کشید و چشم‌هاش رو باز کرد..نگاهی به کنارش که طبق معمول خالی بود انداخت و انگشت‌هاش رو به پیشونی دردناکش کشید..

بی‌خوابی چیزی بود که تو این سه هفته زندگی با لویی نصیبش شده بود و سردردهای مداوم داشتن ذره ذره میکشتنش..

سرجاش نشست و موهاش رو به بالا هدایت کرد تا از پیشونیش کنار برن..خمیازه کوچیکی کشید و بعد از اینکه جوراب‌هاش رو پاش کرد از اتاق بیرون رفت..

خواست به اشپزخونه بره که با دیدن لویی که روی کاناپه نشسته بود، ایستاد و چند ثانیه بهش خیره موند..

نمیخواست سمتش بره یا صداش کنه یا حتی ازش بپرسه چرا هنوز نخوابیده ولی فقط نتونست..دنیل یک قلب داشت که لویی توش نفس میکشید و حتی اگر لویی با یک خنجر بهش حمله میکرد باز هم با لبخند می‌ایستاد تا لویی کارش رو بکنه..

به سمتش رفت و قبل از اینکه صداش کنه با دیدن دارسی که تو بغل لویی به خواب رفته بود و سرش روی سینه پدرش بود لبخند محوی زد..شاید اون دختر تنها دلخوشی این روزهای تاریک دنیل شده بود، بدون اینکه خودش متوجه بشه..
+لویی؟

اهسته صداش زد و وقتی جوابی نگرفت دستش رو روی شونه مرد گذاشت..لویی با شوک تو جاش پرید و نگاه ترسیده‌اش رو به دنیل که پشت سرش بود، داد..

دنیل دستش رو عقب کشید و معذب موهاش رو پشت گوشش فرستاد..
+متاسفم. نمیخواستم بترسونمت.

لویی نفسش رو بیرون فرستاد و برای لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست..
+نمیخوای بخوابی؟

پرسید و دستش رو مشت کرد..قلب مسخره لعنتیش..قلب بی همه چیزش..
-نه. خوابم نمیبره.

دنیل پلکی زد و با اینکه لویی دیگه نگاهش نمیکرد، سری تکون داد..
+آب میخوری؟

لویی مکثی کرد و دوباره به سمت دنیل برگشت..کمی نگاهش کرد و بعد لبخند کوچیکی زد..
-ممنون میشم یه لیوان برام بیاری.

دنیل مبهوت به لبخند روی صورت لویی نگاه کرد و وقتی اون براش ابرویی بالا انداخت ناخوداگاه تندتند سر تکون داد و بی هیچ حرفی به سمت اشپزخونه برگشت..

برق رو روشن کرد و به دیوار تکیه زد..دست‌هاش رو روی گونه‌هاش گذاشت و لبش رو از هیجان گزید..بهش لبخند زده بود؟ لویی بعد چند هفته بهش لبخند زده بود؟

لب‌هاش رو روی هم فشار داد تا لبخندی که رفته رفته بزرگتر میشد رو کنترل کنه و سرش رو پایین انداخت..لویی بهش لبخند زده بود!

لبخند کم کم از روی لب‌های باریک لویی محو شد و با نفس عمیقی به روبه‌رو خیره شد..خودش میدونست چقدر داره در حق اون دختر ظلم میکنه ولی تنها کاری که از دستش برنمی‌اومد کنار اومدن با وضعیتی بود که چند هفته توش قرار گرفته بود..

Words[L.S]Where stories live. Discover now