ادم تنها حتی به خودش هم یاداوری نمیشود..
-------------louis
در خانه را محکم میبندم و با قدم هایی بلند وارد میشوم..میشل با دیدنم بلند میشود و دنیل هم پشت سرش روی پا می ایستد و دست میشل را میگیرد..همانطور که نفس نفس میزنم جلوتر میروم و رو به روی میشل می ایستم..
کمی نگاهش میکنم و بعد دستم بالا می اید و محکم در گوشش میخورد..سرش کج میشود سمت راست و دستش ناباورانه روی گونه اش قرار میگیرد..
دنیل دستش را جلوی دهانش میگیرد و معترضانه صدایم میکند..اما من فقط تمام ان چندساعت بی خبری جلوی چشمانم رژه میرود و عصبانی تر میشوم..
-کدوم گوری بودی تا الان؟تغییری در حالت میشل ایجاد نمیشود..همانگونه که دستش روی گونه اش است به جایی روی زمین خیره شده و چیزی نمیگوید..بازویش را میگیرم و تکان ارامی میدهمش..
-جواب منو بده میشل.با مکث کوتاهی،چشمانش ارام می ایند بالا و به من نگاه میکند..مردمک چشمانش میلرزند و پلک هایش کمی خیس میشوند..
+تو خیابون راه میرفتم.حواسم از ساعت پرت شد.حس میکنم تمام وجودم گر میگیرد..صدایم را بلند میکنم و میپرسم..
-تو خیابون راه میرفتی و حواست پرت شد؟اره؟یک قطره اشک میچکد روی گونه اش و با صدای لرزانی میگوید..
+با کیت بودم.اگه باورم نداری میتونی زنگ بزنی ازش بپرسی.بازویش را محکم رها میکنم و قدمی به عقب می ایم..عصبی چنگ میزنم به موهایم و دست دیگرم را میزنم به کمرم..چرا به عقلم نرسیده بود با کیت تماس بگیرم؟
-چرا هرچی زنگ زدم بهت جواب ندادی؟اون گوشی بی صاحاب و برای چی داری پس؟؟دستش از روی گونه اش سر میخورد پایین و سرش را می اندازد پایین..چیزی نمیگوید..دنیل چند قدم جلو می اید و دستم را میگیرد..
+بشین لویی.بشین برات یه لیوان اب بیارم.الان عصبانی ای نمیفهمی داری چیکار میکنی.دستم را از دستش میکشم بیرون و بلند میگویم..
-اتفاقا میفهمم دارم چیکار میکنم دن.رو میکنم به میشل.
-فقط یبار..فقط یبار دیگه میشل..اگه تکرار بشه..با بغض میپرد وسط حرفم..
+چیکار میکنی؟ایندفعه محکمتر میزنی تو گوشم؟مکث میکند و چشمانش پر تر میشوند..
+باید بازم بهت یاداوری کنم که من بچه پنج ساله نیستم که بخوای کنترلش کنی؟اصلا حالا که فکر میکنم میبینم من کار بدی نکردم.فقط خواستم مثل هم سن و سالام رفتار کنم..فقط خواستم یبار مثل خودم باشم..اشکی روی گونه بر جسته اش میچکد و ادامه میدهد..
+همون خودی که تو نمیذاری باشم.همون کسی که تو داری با دستات خفه ش میکنی بابا..لب هایم را روی هم فشار میدهم..من نگذاشتم خودش باشد؟من فقط خواستم هرجا میرود به من تلفن کند..من دارم خفه اش میکنم؟
به سمتش میروم که قدمی میرود عقب..
+میخوای بدونی چرا نیومدم خونه؟
YOU ARE READING
Words[L.S]
Fanfictionباید از همان اول میفهمیدم که داستان ما عشق نبود.. داستان ما روحی بود که درون زندگیمان جریان یافت.. و دست ترسناک مرگ آن روح شیرین را با خود برد.. باید میدانستم که من و تو..عاشق نیستیم.. من و تو زندگی هستیم که درون هم میجوشیم..! ایده:98/1/4 Words hav...