01

544 52 55
                                    

دیر کرده بودم. ولی خداروشکر فقط واسه ی چند دقیقه، تونستم که یواشکی بدون اینکه اکثر کلاس متوجه بشن برم تو. بیشتر وقت کلاس صرف بحث روی سن راجب نوشته ها و سوالات موضوع مقاله ای بود که باید تا هفته ی دیگه تحویلش میدادیم. توی این یه ربع گذشته همش دم به دقیقه به ساعت نگاه میکردم، دلم میخواد که از این کلاس خشک و رسمی با این سوالات درسیش که معدمو بهم میریزن فرار کنم. من هنوز مقالمو شروع هم نکردم، و این موضوع که بعضیا حتی الان سر متن اصلی ان روی منو چندتا دانش اموز اسکل دیگه سنگینی میکرد.

من اومدم بیرون و پاهام گیر کرد به پاهای هرکسی که فکر کرده زمین راهرو جای فوق العاده ای برای منتظر موندن اینکه سمینارشون شروع بشه و باعث شد که تلو تلو بخورم. البته من حق غر زدن ندارم از اونجایی که اولین نفریم که با مخ میرم تو دیوار و با عصبانیت موضوع تکلیف هایی که چند روز پیش باید کاملشون میکردم و میخونم.

داشتم میرفتم تا از پله ها پایین برم و برم طبقه ی همکف که یهو یه صدای خنده ی اشنا از ته راهرو کنار ماشین خوراکی ای که توسط دانش اموزای گشنه محاصره شده بود رو میشنوم. اون همون کلاه سرمه ای منگوله داریو سرش کرده که تو این هفته ی گذشته سرش بوده.

"جیمز."

سرخی لپاش باعث شدن که لبخند بزنم چون به این معنی بود که اونم خواب مونده بود و شکلاتی که از دستگاه گرفته بود حکم صبحونشو داشت. موهای شنیش ژولیده پولیده بودن و از زیر کلاهش بیرون زده بودن یه "چیز مد روز"، به جای اینکه یه چیزی رو با عجله پیدا کنه تا بپوشه و بدوه سمت کلاسش.

"از دویدن امروز صبحت لذت بردی؟"
با صمیمیت پرسیدم.

متلک توی تن صدام مشخص بود ولی من خودم حق مسخره کردنشو نداشتم.

"بیشتر شبیه دو سرعت بود." با پررویی یه لبخند گنده زد.

"کلاست الانه؟" ازش پرسیدم.

" چند دقیقه دیگه شروع میشه، البته به کیت گفتم واسم جا نگه داره. اینبار دیگه جلو نمیشینم."

منو تو بغلش فشرد و صدای جویده شدن شکلاتش تو گوشم پیچید. با وجود همه ی سبک سنگینی هایی که تیف توی ذهنم ایجاد کرده بود، خوشحالم که میدیدمش. واقعا هستم. یه جورایی خل و چله به طور عجیبِ من-اهمیتی-نمیدم-که-فصلش-نیست-من-میخوام-که-پلیور-کریسمسمو-بپوشم. یه زخم عجیبی بالای گوشه ی ابروی راستش بود؛ یه تصادف که وقتی هفت سالش بود تسلیم جاذبه شد و از درخت افتاد. اینو وقتی که داشتم کمکش میکردم از روی زمین کتابخونه بلند شه فهمیدم.

کلمات از دهن جیمز خارج شدن و سکوت ناجوری که برقرار بود رو شکستن تا اینکه چند نفر اعصابشون خورد شد و بهش گفتن که ساکت باشه و برگشتن سر کتاب خوندنشون. اون کسی نیست که من بهش عادت دارم، هیچ مشکلاتی نداره که ازشون بگذرم، هیچ اسکلت ترسناکی تو کمدش قایم نکرده؛ و این باید باعث دلگرمی من باشه. ولی همچنان انگار که یه چیزی سر جاش نیست.

DARK | CompleteDove le storie prendono vita. Scoprilo ora