03

3.6K 262 25
                                    

روز بعد:

"داری باهام شوخی میکنی دیگه؟" زویی با ناباوری پرسید

"کاش شوخی بود." سرمو بین دستام گرفتم و یه آه عمیق کشیدم. وقتی سرمو بالا آوردم دوتا دختر دیگه بهم خیره شده بودن. لوسی آروم دور صندلی میزم دور زد، از صورتش معلوم عمیقا تو فکره.

"خب، میخوای چیکار بکنی؟" زوئی پرسید.

کنارم روی تختم نشسته بود و هردو تکیه داده بودیم به تخته ی بالایی تخت.

"هیچ کاری از دستم برنمیاد، اون‌ میدونه خونم کجاست." در اتاقم باز شد و شارلوت‌نفس نفس زنان اومد. خم شد بند کفشاشو باز کرد و درشون آورد. موهاشو از صورتش کنار زد و سعی کرد مهارشون کنه.

"ببخشید دیر کردم، چیو از دست دادم؟" کیفشو پرت کرد روی زمین و اومد روی تخت نشست. به من نگاه و کرد منتظر جواب بود ولی لوسی پرید وسط.

"یه پسر بیش از حد جذاب ولی ترسناک داره بو رو تعقیب میکنه. تا خونه دنبالش اومده و با لباس زیر دیدتش، صبح روز بعدم تو آشپزخونش ظاهر شده و الانم مثل بهترین دوست مامانشه." حرفاش از دهنش ریختن.

چشمای شارلوت گرد شدن و از یکی به یکی دیگه نگاه میکرد.

"اوه، و امشب باهاش قرار داره." لوسی حرفشو تکمیل کرد

"چ-چی؟" سرشو تکون میداد و سعی میکرد بفهمه چی به چیه‌. برای چند دقیقه سکوت برقرار شد.

"هری تا خونه دنبالت اومد؟ میدونست اون شب باید پیشت میموندیم." شارلوت دستاشو بالا آورد.

"نمیشه بهش نه بگی؟" زوئی پرسید.

"اون میدونه کجا زندگی میکنم و مامانم فکر میکنه اون بهترینه. باید دیروز میشنیدین چیا میگفت، خیلی خوشحال بود. و به علاوه هممون از سابقش خبر داریم، نمیخوام کسایی که بهشون اهمیت میدم آسیب ببینن."

لوسی که بدلیل استرس دور اتاق میچرخید با حرفام ایستاد.

"خب، اگه خودت آسیب ببینی چی؟" آروم پرسید.

دستامو گذاشتم روی چشمام، کاش هیچوقت هری رو نمیدیدم. دیگه نمیتونه از این بدتر بشه. ذهنم پر از فکره، من حتی نمیدونم برای "قرار"مون میخواد کجا ببرتم. از کلمه "قرار" بطور خیلی شل و ولی استفاده کردم چون هیچ علاقه ای برای گذروندن شبم باهاش ندارم.

خوب میدونم که این فقط براش یه فرصت تا حسم بکنه. سرمو گذاشتم روی شونه ی زوئی و اون دستاشو دورم حلقه کرد.

"همه چی درست میشه." سعی کرد بهم اطمینان بده.

ولی یه چیزی تو تُن صداش بهم میگه که خودشم با حرفش قانع نشده.

***

در حالیکه از لپ تاپ تامبلر رو میگشتم روی شکمم دراز کشیده بودم و پاهامو تو هوا ضربدری نگه داشته بودم. وقتی چشمم افتاد به ساعت کنار تختم موجی از عصبانیت از بدنم گذشت. خیلی کم مونده تا شکنجه ی دیدن هری دوباره شروع بشه. انگشتامو بین موهام که هنوزم بخاطر حموم نم داشتن تکون دادم.

"بو؟" مامانم از پشت در صدام زد.

"بیا تو."

درو باز کرد و وقتی دید روی تخت پخش شدم لبخندش از بین رفت. "چرا حاضر نیستی؟ هری به زودی میرسه."

دلم میخواست چشمامو بچرخونم. فقط اگه بدون هری واقعا چطور آدمیه... سمت کمدم قدم برداشت. زود از تخت پریدم ‌و ایستادم جلوش.

"مامان خودم میتونم انجامش بدم." هوفی کشیدم.

"زیاد لفتش نده." وقتی رفت و در رو پشت سرش بست دوباره خودمو پرت کردم روی تخت. خیلی آروم فحش دادم. وقتی گوشیم زنگ ‌خورد و زود برگشتم سمتش. برش داشتم و پیامو باز کردم.

از طرف: هری

میبرمت شام، یه چیز سکسی بپوش. H x

جوابشو ندادم و گوشیو پرت کردم روی لحاف و کشوم رو باز کردم. یه تاب کشیدم بیرون، بیشتر قشنگه تا سکسی. دستام رفتن لبه ی تیشرتم ولی متوقف شدم. به پنجره نگاه کردم و زود پرده ها رو کشیدم. زود لباسامو درآوردم و پرتشون‌کردم روی زمین بعد پریدم تا شلوار جینمو بپوشم.

وقتی به آیینه نگاه کردم دیدم موهای بلندم دور شونه هام ریختن. کمی آرایش کردم، مژه هام بلندتر و تیره تر بنظر میان. رژ لب زدم روی لبام و یکم رژ گونه زدم به گونه هام، یه نفس عمیق کشیدم که آخرش به یه آه تبدیل شد.

"لعنتی."

وقتی دوباره صدای ویبره ی گوشیمو شنیدم پریدم. بغض گلومو قورت دادم و انگشتام دور گوشی قرار گرفتن. وقتی دیدم پیام از طرف لوسی خیالم راحت شد.

از طرف: لوسی

مراقب خودت باش، من و دخترا به فکرتیم. Xx

وقتی متوجه شدم اونا همیشه کنارمن یه لبخند زدم. گوشیم و کلیدام و بقیه ی لوازم مورد نیاز رو گذاشتم روی کیفم. چشمام روی ساعت قرار گرفتن. هری تا ۱۰ دقیقه دیگه میرسه، انگار قلبم توی دهنمه. از این حس متنفرم. مثل اینه که منتظر یه آزمون سخت باشی یا مطب دکتر نشسته باشی و بدونی که قرار یه چیزی بهت تزریق کنن.

وقتی حس کردم صدای ماشین اومد گوشامو تیزتر کردم. آروم رفتم سمت پنجره و از لای پرده بیرونو نگاه کردم. دیدم هری از یه ماشین بزرگ ‌بیرون اومد و در رو محکم بست.

ژاکتمو از کمد برداشتم و به خودم زحمت ندادم چوب رختی ای که افتاد زمینو بردارم. کفشامو پوشیدم و در اتاقمو باز کردم. هرچه زودتر بهتر (زودتر بره قراره زودتر کارش تموم میشه)

"بو، هری اینجاست."

"باشه." بهش پریدم. نمیخوام بداخلاقی کنم ولی همه ی این چیزا اعصابمو خرد میکنن. با احتیاط از پله ها پایین رفتم و مامانمو که جلوی در ورودی پذیرایی ایستاده بود دیدم.

"خوشگل شدی." بهم لبخند زد.

"مرسی مامان."

هر دو برگشتیم سمت دری که آروم کوبیده میشد. گونمو بوسید و آروم هلم داد سمت در. برگشتم و دیدم ناپدید شده و منو تو راهرو تنها گذاشته. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو آماده کنم. ولی کافی نبود، فکر نمیکنم چیزی بتونه کمک‌ کنه آماده بشم(آماده ی دیدن هری و تحمل کردنش).

دست لرزونم دور دستگیره قرار گرفت. در رو باز کردم و با فردی بلند قد روبرو شدم، لبخندی که چال هاشو مشخص میکرد زد.

"سلام خوشگله."

DARK | CompleteWhere stories live. Discover now