صورتمو برگردوندم و با تعجب پرسيدم:" فازت چيه رفيق؟"

با جديت ادامه داد:" مي دونم كه تو هم مثل من از اين مردم متنفري. دروغه اگه بخواي بگي تا حالا نشده يه بار ارزو كني كه كاش ميتونستي فك همشونو بياري پايين."

براي يه لحظه نفهميدم چي شد!؟ جلوم فقط تصوير يه جفت چشم با مردمك هاي شكلاتي بود. گوشام هوا گرفته بودن و هيچ صدايي رو نمي شنيدم. سرم هم احساس سنگيني ميكرد.

اوه خداي من!!.... فكر كنم بالاخره تو اون درياچه هاي شكلاتي غرق شدم!

با برخورد چتري هاي نسبتا بلندم به چشمام به خودم اومدم و ديدم كه جين به پشت سرم خيره شده.  تا خواستم برگردم دستم كشيده شد و از اون به بعد من بودم و حس لمس دستم تو دست جين و خراش هاي كوچيكي كه انگشترهاش رو مچم ايجاد ميكردن.

به نظرم داشتيم ميدوييديم! داشتيم از يه چيزي فرار ميكرديم!

سرعتمون هم زياد بود انگار. چون تمام اطرافم محو شده بودن. شايد هم دارم خيلي اغراق ميكنم. شايد اين محو شدگي به خاطر غرق شدنم تو اون درياچه ها بود! شايد به خاطر جين بود!

لعنت بهش! جوري ميدوييدم كه هميشه آرزوشو داشتم. جوري كه پاهام سنگيني وزنمو حس نميكردن و سرم با هر قدمي كه بر ميداشتم سبك تر ميشد انگار كه تمام حافظمو به دست باد ميسپردم!

اين اولين آرزويي بود كه با جين برام محقق شد!

قبل اينكه بخوام از اون رخوتِ فوق العاده بيرون بيام پيچيديم تو يه خيابون باريك!

تازه اونجا بود كه فهميدم نياز مبرمي به اكسيژن دارم و بدتر از اون دردي بود كه تو ساق پام مي پيچيد!

نفس نفس زنان از جين پرسيدم:" ما.... چيكار كرديم؟!"

خنديد!

هر لحظه صداي خندش بلندتر ميشد. درست مثل درس طول موج ِ فيزيك! طول موج صداي خندش يك دسي بل در ثانيه زياد ميشد! درسته اصلا؟!

باورم نميشه با جين حتي فيزيك هم برام شيرين ميشه!

نزديكم شد و دستاشو گذاشت رو شونه هام.

" كاري رو كرديم كه همه ازمون انتظار دارن! دردسر درست كرديم!" و باز دوباره خنديد.

" ولي ماشينت چي ميشه؟ اونا زنگ بزنن به پليس كه احتمالا زدن تا الان ، ميان ماشينتو مي برن پاركينگ"

از جيب شلوار لش مشكيش پاكت سيگارشو بيرون آورد و يه نخ گذاشت بين لباش.

" من ماشين ندارم ليل ميو! اون ماشين يكي از دوست پسراي بابام بود. يه عوضي به تمام معنا."

دوست پسر بابام؟!

تكيمه به ديوار زدم و با گيجي پرسيدم:" اگه بفهمه چ..."

Slowly kills you Where stories live. Discover now