حـقـیـقـتِ نـداشـتـن|۱۴

Start from the beginning
                                    

"فقط مطمئن نبودم که بخوای و بتونی از همه‌چیز بگذری"

"همه‌چیز تویی زین، و من نخواستم و نتونستم که ازش بگذرم"

_____
سال ۲۰۱۷- ایالات متحده، نیویورک
دو ماه بعد
____

"چندتا پله‌ی دیگه مونده لی؟" درحالی که نفس نفس میزنم و جایی رو نمی‌بینم می‌پرسم.

"ببخشید عزیزم، چیزی نمونده دیگه" و دستم رو میکشه تا آخرین پله‌ها رو با تکیه به اون بالا برم.

"لعنتی چرا تا اینجا آسانسور نداشت؟" و غر غرهام به آخر میرسه زمانی که پاهام رو روی سطح صافی میذارم و پله‌ی دیگه‌ای وجود نداره.

دستم رو می‌گیره و چند قدم جلوتر متوقف میشه. احساس می‌کنم مقابلم ایستاده که صداش رو از فاصله‌ی نزدیکی می‌شنوم "وقتشه که چشم‌هات رو باز کنی " و گره چشم‌بند رو باز می‌کنه.

بلافاصله با منتظره‌ای رو به رو میشم که باور نکردنیه. به هر طرف سر می‌چرخونم تا بی‌انتها ساختمون های بلند و چراغ های روشن می‌بینم. اینجا نوک یکی از مرکزی ترین آسمون خراش‌هاست، گمونم.

"واو لیام... انتظارشو نداشتم" به سمتش میرم و بوسه‌ای روی گونش میذارم. می‌بینم که گونه‌هاش رنگ میگیره و با خجالت می‌خنده "چجوری ما اینجاییم؟"

"صاحب برج از مشتری‌های ثابت گل‌فروشیه. می‌خواستم ذره‌ای از زیبایی‌های این شهر رو نشونت بدم، با خودم گفتم شاید خوشحال بشی، شدی؟ "

"البته لی" و با هم به سمت دیوار کوتاهی که دور تا دور پشت بوم کشیده شده میریم. به نرده‌های دیوار تکیه میدم و میگم "بهت گفته بودم که خیلی خوش سلیقه‌ای؟"

"نه، اما خودم می‌دونم " و با افتخار دست به سینه می‌ایسته.

"منظورم اینه که کی همچین جایی به ذهنش میرسه برای اولین قرار؟" و با لذت به ساختمون های بلند نگاه می‌کنم. به شهری که اگرچه زیباست، اما باهاش خیلی غریبه‌ام.

"کسی که با تو یه قرار داشته باشه" و با لبخند بهم خیره میشه. جوری که از چشم‌هاش علاقه و دوست داشتن میباره، جوری نیست که بشه نادیده‌ش گرفت.

"مکان‌های متفاوت، برای آدم‌های متفاوت" و پشت دستش رو به نرمی روی گونه‌م میکشه. دست‌هاش این حس رو میده که میشه تا ابد بهشون تکیه داد. اما:

" باور کن لی، میدونم که هیچ عشقی ابدی نیست. من امروز دوستت دارم، فردا هم شاید... اما روز بعدش که از خواب می‌پرم، توی تختی که کنارِ تو هستم، بهت نگاه می‌کنم و احساس می‌کنم نمیتونم ادامه بدم " میگم و هنوز هم لبخندِ کمرنگی به لب داره.

" من سعی می‌کنم که نگهت دارم " میگه و از پشت به نرده‌های بالکن تکیه میده.

" اگر برم چی میشه؟ " مردد می‌پرسم می‌خوام مطمئن بشم که بدونِ من دووم میاره. کی میدونه بعد‌ها چی میشه؟

" بدونِ تو باز هم، من به بودنِ تو ادامه میدم. هر روز برای دو نفر صبحانه آماده می‌کنم و هر هفته مجله ی کمیک مورد علاقه‌م رو به جای تو به خودم هدیه میدم. برای تو شیر کم‌چربی رو می‌خرم که ازش متنفری اما هنوز هم ازش دست نمی‌کشی"

مشتی به بازوش میزنم و میگم "هی من ازش متنفر نیستم، فقط خیلی هم خوشمزه نیست"

میخنده و میگه " باشه. آخرِ هفته‌ها به جای فیلم های مارول یک عاشقانه‌ی خسته کننده پلی می‌کنم و توی این فکر غرق میشم که اگر بودی قطعاً بهت می‌گفتم سلیقه‌ی کسل کننده‌ای داری " و لبخندِ پررنگ تری می‌زنه.

"تو الان به سلیقه‌م توهین کردی؟ هیچی از فیلم و سینما نمیدونی"

"باشه آقای فرهیخته، اما باید بگم که تو به من دو ماه دادی زین، نمیدونی که من میتونم هزار سال با این دو ماه زندگی کنم"

دستش رو توی دست‌هام می‌گیرم و میگم " ما تلاش می‌کنیم اما اگر نشد، اگر کنارِ تو جای من نبود، فقط اجازه بده که برم. تو میدونی که رویای من اینجا نیست، نه بین این خیابون های سیاه از دود و آدم های رسمی پوشِ عجول. نه بینِ آدم هایی که شور رو فراموش کردن، نه توی این شهرِ بی‌شاعر لیام.
امّا به خاطرِ تو سعی می کنم "

من رو به سمت خودش میکشه و میگه " من قفس نیستم زین. تو هر زمان که بخوای میتونی بری؛ اما انتخاب کن که بمونی " و برای بوسه‌ی کوتاهی جلو میاد.

"شاید این شهر به رویای من نزدیک نباشه اما میدونی لیام؛ اینجا هنوز هم دلیلی برای موندن داره؛ تو رو داره"

با فاصله‌ی کمی صورتش رو مقابل صورتم نگه می‌داره و زمزمه می‌کنه "بهت قول میدم که همیشه این دلیل رو داشته باشی "

_____
امیدوارم خستتون نکرده باشم.
تک تک کلماتی که می‌نویسید رو می‌خونم که همشون هم لطف و محبته. بدونید که برام خیلی ارزشمنده که دوستش دارید. هم من و هم شهرِ بی‌شاعر خوشحالیم.

ممنونم که می‌خونید عزیزای دل. 💙

POETLESS CITY | شهـرِ بـی‌شاعـرWhere stories live. Discover now