ليام دست زين رو گرفت و انگشتاشو نوازش كرد.

" هيشش... اين حرفارو نزن. تو بيدارى زين. قرار نيست بيدار شى ببينى همه اينا خواب بوده. تو بيدارى و من كنارتم. آره. من همونيم كه از ماشين بيرونت كرد و باهات بد حرف زد. همونطور كه همونيم كه تا صبح كنارت خوابيد و سر صبح برات صبحونه درست كرد تا راحت باشى. من اينكارارو براى هركسى انجام نميدم. "

زين تو ذهنش يه لحظه فكر كرد ممكنه ليام براى لوكاسم اينكارارو كرده باشه؟ رفتارش با اون چطورى بوده؟ لوكاسم بعد اولين بارشوو خجالت كشيده؟ زين چرا نميتونست دست از فكر كردن به گذشته ليام برداره؟

" امروز قراره يجايى بريم. باهم. "

صداى ليام زين رو از فكر دراورد.

" كجا قراره بريم؟ "

" زندان. "

" زندان؟! "

" آره. ميخوام ويل رو ببينم و ازونجايى كه ميدونم دوست ندارى تنها برم ميخوام توعم باهام بياى. "

" مطمعنى؟ كه ميخواى منم باهات بيام؟ نميتونى زنگ بزنى بپرسى حالش چطوره؟ حتما بايد بريم اونجا؟ اصلا مگه امروز تعطيل نيست؟ "

" دونه به دونه. اول اينكه نه بايد ببينمش ، دوم اينكه تعطيل بودن يا نبودن مهم نيست به عنوان آدم معمولى نميرم كه. سوم اينكه ميتونى نياى. "

" فكرشم نكن بذارم تنها برى. همينطوريشم خوشم نميومد اونقدر بهش اهميت ميدادى انگار نه انگار اون يه مجرمه. "

" همه مجرمن زين ، فقط بعضيا هنوز جرمشون معلوم نشده. مجرم بودن فقط به قتل و جرم نيست. من مجرمم ، تو مجرمى. هركسى مجرمه تو زندگيش. "

" من كارى نكردم كه بخوام بخاطرش اين فكرو كنم. تو چى ليام؟ كارى كردى؟ "

ليام سكوت كرد و جواب زين رو نداد. نميدونست جوابش چيه. هيچوقت نفهميده بود. كارى كرده؟

" بلند شو حاضر شو. تا قبل اينكه دير بشه ميريم. "

زين بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا حاضر شه.

-----------------------------------------------------------

" من واقعا از اين ملاقات راضى نيستم. " زين درحاليكه قدم هاشو محكم برميداشت گفت.

" شبيه بچه هاى سه ساله شدى زين. ميتونستى نياى، انگار داريم ميريم معشوقه منو ببينيم. "

" خفه شو. اين چه مثالى بود؟ "

ليام سر جاش موند و به زين نگاه كرد.

" چى گفتى به من؟! " با جديت پرسيد.

" اممم، گفتم اين چه مثالى بود؟ "

" نه قبلش. "

زين ترسيد و فهميد منظور ليام چيه، نميتونست به دوست پسرش بگه خفه شو؟! قطعا تصور زين از محدوديت هاى رابطه اين نبود.

" هوف ليام، بيا بريم زود برگرديم. لطفااا "

ليام سرشو تكون داد و جلوتر رفت. بعد اينكه از در ورودى رد شدن زين مردى مسن رو ديد كه با ديدن ليام سريع شناختش و جلو اومد تا باهاش دست بده.

" سلام آقاى پين، خوش اومديد. شما و اين طرفا؟ "

" اومدم ملاقاتش، بهتون گفته بودم اين هفته ميام. "

مرد مسن كمى به اطراف نگاه كرد و گفت " خب، الان فكر نكنم بتونيد ملاقاتش كنيد. خوابه. "

ليام داد زد " يعنى چى كه خوابه؟ از كى تا حالا وسط روز ميخوابن؟ اونم اينجا؟ شما منو احمق فرض كرديد؟! ويل كجاست! "

زين اصلا از واكنش ليام خوشش نيومد، سر يه مجرم بيخودى از خود بيخود ميشد و داد ميزد.

" آقاى پين، ايشون مشكلاتى رو بوجود آوردن و فكر نميكنم الان واقعا وقت مناسبى براى ملاقات باشه.."

" ازت پرسيدم كجاست؟ " ليام با جديت گفت.

" قسمت... اون تو قسمت درمان بستريه.. تلاش كرده بود خودكشى كنه.. "

صورت ليام در عرض يك ثانيه قرمز شد و با تمام وجود اون مرد رو كنار زد و به اونور رفت. زين درحاليكه ترسيده بود گفت " ليام! صبر كن باهات بيام " ليام بى توجه به زين به مسيرش ادامه داد تا به بخش ديگه اى رسيدن كه زين فهميد بخش درمانه. ليام بعد ازينكه از پرستارى كه اونجا بود درباره ويل پرسيد به سمت اتاقى كه ويل توش بود رفت.

ويل از پشت شيشه معلوم بود. مچ هاى دستش رو بسته بودند و كنارش خالى بود. بهش سرم وصل بود. ليام با ديدن اين صحنه ته دلش خالى شد، رو به زين كرد " برو تو ماشين. " زين گفت " نميخوام برم! همينجا ميمونم. باهم اومديم باهمم برميگرديم. " ليام داد زد " بهت گفتم برو تو ماشين! " زين نتونست هيچ حرف ديگه اى بزنه، درحاليكه سعى ميكرد جلوى اشك هاشو بگيره ليامو كنار زد و از همون مسيرى كه اومده بودن برگشت.

ليام به ويل نگاه كرد و نفس عميقى كشيد، با دستاى لرزونش درو باز كرد و وارد شد. هر چقدر به ويل نزديك تر ميشد احساس درد بيشترى رو تو قلبش احساس ميكرد. اون نميتونست يكى ديگه رو اينطورى از دست بده.  انگشتاشو به سمت سر ويل برد و موهاشو كنار زد. بدن ويل آروم بالا پايين ميشد، داشت نفس ميكشيد. ليام با انگشتاش موهاش رو نوازش كرد تا اينكه چشماى بى جون ويل آروم باز شدن، به سختى لبخند زد و گفت
" ليام.. "

:)

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now