part 21

611 75 15
                                    

زين با تعجب به ليام نگاه كرد و آرزو كرد توهم زده باشه،نه موقعش بود و نه حوصله اومدن ليامو داشت،زين آدمي نبود كه بتونه بي احترامي و قبول كنه و با وجود تمام جذابيتي كه ليام داشت اون حاضر نبود به همين راحتي بيخيال شه.

زين نگاهي بي توجه بهش كرد و گفت:"كاري داشتي كه اومدي؟"

ليام با جديت تكرار كرد:"فكر كنم ازت خواستم سوار شي!"

زين از تمام دستوري حرف زدناي مشتريش خسته بود:"من مجبور نيستم به حرفاتون گوش بدم و همونطور كه ميدونيد منم زندگي دارم و قرار نيست بيست و چهار ساعته دنبال كاراتون باشم،الانم الكي تا اينجا اومديد،من بايد تا كمتر از نيم ساعت ديگه با كسي ملاقات كنم"

ليام با تمسخر گفت:" نميدونستم مالك قرارم ميذاره،زرنگ تر ازوني كه فكرشو ميكردم."

زين عصبي شد و دو قدم از ماشين فاصله گرفت:" اگه كار ديگه اي نداريد من بايد برم،خوشحال شدم اقاي پين!"

زين از ماشين دور شد،ليام به اين برخورد ناگهانيش و اينكه شايد زياده روي كرده بود فكر ميكرد و سعي ميكرد پشيمونيشو انكار كنه،هر چي باشه اون نميتونست دست از اين اخلاقش برداره و اگه مالك باهاش كنار نميومد اين تقصير خودش بود.

ليام تا سر خيابون گاز داد و انتظار داشت زين تا الان رفته باشه،اما انگار هنوز منتظر پيدا كردن تاكسي بود،يه لحظه فقط براي يه لحظه پيشنهاد عذرخواهي كردن به ذهنش رسيد،اما اون عمرا اينكارو نميكرد.ليام پين از يه ادمي مثل زين عذرخواهي نميكرد.

زين دنبال تاكسي ميگشت كه تو اون شلوغي غيرممكن شده بود،سرشو برگردوند و باز ماشين ليام و ديد،قبل اينكه حرف بزنه ليام با قيافه به ظاهر متاسفش شروع كرد:" ممكنه يكم رفتارم بد بوده باشه كه اين نشون دهنده رفتار بد خودت بوده و فقط چون حس ميكنم قرار نيست تاكسي پيدا كني ميتوني سوار شي و بذاري برسونمت.البته اگه هر كس ديگه اي هم بود همينكارو ميكردم."

زين سعي كرد خندشو كنترل كنه و قيافه جدي اي بگيره:" اين قراره يه معذرت خواهي به حساب بياد؟"

قيافه ليام درعرض دو ثانيه عوض شد:"من هيچوقت عذرخواهي نميكنم،اينم يه خواهش نبود،سوار شو مالك"

پاهاي زين نتونستن جلوي رفتنش به سمت ماشين ليام و بگيرن و زين ازين حقيقت كه تحت تاثير قرار گرفته بود متنفر بود،اما وقتي يه اتفاق خوب بعد كلي اتفاق بد ميفته مثل يه معجزه همه چي و عوض ميكنه.

ليام از زين پرسيد كه كجا ميخواد بره و بعد شنيدن ادرس تعجب كرد.

:"چه جايي ام ميخوايد بريد،دختر خوش شانسيه."

زين نميدونست اين تعريف حساب ميشد يا چي فقط جواب داد:"دختر نيست."

ليام احساسات زيادي و با شنيدن اين حرف ساكت كرد،با اينكه نميدونست بايد خوشحال باشه يا ناراحت سعي كرد خودش و اروم جلوه بده:"نميدونستم دوست پسر داري."

زين ايندفعه سعي كرد با ليام بازي كنه و يبار ازون بالاتر باشه:"شما نبايد همه چيو درباره من بدونيد نه؟ما فقط روابط كاري داريم."

بدترين حرفي كه ليام پين ميتونست بشنوه زده شده بود" ما فقط روابط كاري داريم" اون پسره احمق چه فكري پيش خودش كرده بود؟

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now