part 23

607 78 16
                                    

ناخودآگاه وقتى مرد و دنبال ميكرد به ليام فكر ميكرد،به حرفايى كه بهش زده بود.ليام چرا در مقابلش سكوت كرده بود؟اگه ميذاشت به چشماش نگاه كنه درد و غمى كه تو ليام بود معلوم ميشد و اين چيزى بود كه زين نميدونست.ليام يه ضعف داشت و نميخواست ضعفش و كسى بفهمه.زين ازينكه با ليام اونطورى حرف زد پشيمون نبود،اما ته دلش حس بدى داشت كه دليلش و نميدونست.

بعد از پنج دقيقه از دور چهره آشنايى و ديد،سم! سم با ديدن زين لبخندى زد و از جاش بلند شد،رو به مرد كرد و گفت:"ممنون واسه راهنماييتون."
بعد از رفتنش سم به زين نزديك شد:" تصورشم نميكنى چقدر از ديدنت خوشحالم زين!." زين و در آغوش كشيد.

زين گفت:" منم همينطور سم."

زين صندلي و از ميز بيرون كشيد و روش نشست،با سم كه روبروش بود حدود يه متر فاصله داشت.سم منو رو از رو ميز برداشت و از زين پرسيد:"هر چى خواستى انتخاب كن،مهمون من." زين بالاخره سوالش و پرسيد:"چرا همچين جايى و انتخاب كردي سم،يعنى بنظرت يكم خيلي بزرگ نيست؟ فكر ميكردم قراره فقط شام بخوريم."و منو رو از دستش گرفت.سم قيافه ارومي داشت،مثل هميشه.بعد چند ثانيه گفت:"نميتونستم جاي معمولى قرار بذارم،قبل هر چيز بهم بگو چرا با يه پليس اومدى؟" زين با اين حرف يخ كرد،سم خيلى يهويى و عجيب موضوع ليام و پيش كشيده بود.اصلا اون از كجا ميدونست ليام پليسه؟كى وقت كرده بود بفهمه هويت فردى كه رسوندش و؟ سم گفت:"نميخواى جواب بدى؟" زين اخم كرد و جواب داد:" درسته چند وقته نديدمت،اما اينا دليل نميشه كه انقدر بهم مشكوك باشي و آمارمو بگيرى،جدا ازون،آره اون پليسه ولي دوستمه و فقط چون ماشين پيدا نكردم من و رسوند.اصلا چرا بايد اينكه با پليس اومدم برات مهم باشه سم،چيزى و ازم مخفى ميكنى؟" سم گفت:" دوستته ولى از وقتى پات و اينجا گذاشتى از جلوى در كنار نرفته؟." زين با تعجب پرسيد:"چيى؟قرار نبود منتظرم بمونه."

زين بلند شد تا بره بيرون و از ليام بپرسه كه اينجا چى كار ميكنه اما قبل رفتن سم گفت:" لازم نيست برى،اگه دوستته چيز خاصى نيست.فكر ميكردم دليل ديگه اى داره اينجا بودنش.اين رستوران خصوصيه درواقع جزو مهم ترين رستوراناى شهر حساب ميشه و هر اتفاقى كه داخلش بيفته هيچكس از بيرون نميفهمه.براى همين بودن پليس اينجا نشونه خوبى نيست." زين پرسيد:" اگه انقدر جاى خاصيه چرا يه قرار معمولى و اينجا گذاشتى؟" سم با لبخند گفت:" تو تنها كسى نيستى كه من باهاش قرار ميذارم زين،قبل و بعد ملاقات با تو قرار داشتم و دارم.نميتونم ريسك كنم كه بيام بيرون و دوباره وارد اينجا شم،اگه به قراراى ديگه دير برسم ممكنه شغلم و از دست بدم."

زين خيالش راحت شد و مطمعن شد خطرى تهديدش نميكنه به منو نگاهى كرد:"من پاستا ميخورم،ترجيحا با وودكا." سم دكمه ى قهوه اى رنگ كنار ميز و فشار داد و دو دقيقه بعد گارسون كنار ميز بود.سم گفت:" دوتا پاستا و يه شيشه وودكا" گارسون سرى تكون داد و گفت:"تا بيست دقيقه ديگه حاضره قربان!" و از ميز دور شد.

سم متوجه لرزش زين شد،پاش به طرز شديدى ميلرزيد،ازش پرسيد:" اتفاقي افتاده زين؟اگه مشكلى هست ميتونى بهم بگى."زين به سم نگاه كرد:" نه اتفاق خاصى نيفتاده فقط مشكلات اين روزا يكم كلافه ام كرده،از طرفى شريكم از اينجا رفته و نميدونم كى برميگرده،از طرف ديگه كلى پروژه دارم كه هنوز تموم نشده و بدتر از همه اينه كه دست تنهام و هيچكس نيست.ميدونم كه چندوقته بهت زنگ نزدم و متاسفم اما واقعا به كمكت نياز دارم." سم لبخند گرمى زد و به زين گفت:"معلومه كه كمكت ميكنم! خودتم ميدوني هميشه ميتوني رو من حساب كنى.فقط كافيه بهم بگى چى ميخواى." زين گفت:"چيز سختى نميخواستم فقط يه اعلاميه رو روزنامت براى همكار خودت ميدونى نميتونستم كلى صبر كنم تا نوبتم برسه و خب،نميخوام فكر كنى كه فقط به خاطر اين بهت زنگ زدم واقعا دلم ميخواست دوباره ببينمت."

اومدن گارسون باعث شد سم نتونه جوابى بده.بعد چيدن ميز سم گفت:"واقعا انتخاب هوشمندانه اى بود." و ليوان زين و پر كرد.ليوان خودشم و پر كرد و بالا گرفت:"به سلامتى همكار جديد." زين خنديد و گفت:" بسلامتى همكار جديد!."

بعد يكى دو ساعت زين احساس سردرد و با تمام وجودش حس ميكرد و مطمعن بود تاثيرات وودكاست.سم جلوى خودش و گرفته بود و به اندازه خورده بود.سم با نگرانى به زين نگاه كرد و گفت:"مطمعنى حالت خوبه؟بنظر خوب نمياى لازمه تا خونه برسونمت؟"
زين شروع كرد به بلند خنديدن و باعث شد همه اونجارو نگاه كنن.سم سريع بلند شد و زين و بلند كرد:"زود باش،پاشو بايد ازينجا بريم.زين،نبايد انقدر ميخوردى."زين خودش و رو شونه سم انداخت و سم كمكش كرد كتشو بپوشه.بعد از مسيرى رد شدن و سم به زين گفت:"همينجا منتظرم بمون بعد حساب كردن ميام و ميرسونمت خونه."

پنج دقيقه بعد سم دوباره زين و رو شونش انداخت و به طرف در رفت تا ازونجا خارج شن،بعد اينكه نگهبان واسه سم سرى تكون داد مرد كناريش در و باز كرد و ازونجا درومدن.سم زين و به سمت ماشين برد و دستشو تو جيبش كرد تا كليد و دراره كه يهو دستى و رو شونش حس كرد.

:"خودم ميرسونمش،بكش عقب" ليام اين و بعد اينكه زين و از سم جدا كرد گفت.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now