Part 37

782 89 113
                                    

"ميدونى زين...هيچكس حق نداره به چيزى كه براى منه دست بزنه..."

زين زبونش بند اومده بود، به آرومى گفت "چيزى كه...براى...توعه؟"

ليام درحاليكه نزديک‌تر میشد سرشو تکون داد و گفت "هوم، چیز دیگه‌ای گفتم؟" زین فضایی ‌پشتش نمونده بود و این باعث شد از پشت رو تخت بیفته درحالیکه پاهاش هنوز از تخت آویزون بود و لیام در فاصله سه سانتی‌متری روش خیمه زده بود. زین نفس عمیقی کشید و ادامه داد "من...یادم...نمیاد...اینو بهت گفته باشم."

"درسته، اگه اینو میدونستی دیگه اون اشتباهو نمیکردی نه؟ فکر نکنم دلت بخواد دیگه اینکارو انجام بدی." زین لباسی تنش نداشت و احساس میکرد داره آب ميشه، لیام دست زینو گرفت و بالای سرش برد، جفت دستاشو تو دستای زین قفل کرد و زین نمیتونست تکون بخوره.

"لیام...داری...چیکار میکنی؟" زین میتونست صدای تند زدن قلبشو بشنوه اونقدر بلند میزد که حس میکرد لیامم میتونه بشنوه.

"اینکارو." لیام اینو گفت و فاصله سه سانتی‌ رو از بین برد، سرشو پایین برد و لباشو به لبای نیمه‌باز زین چسبوند.

بعد اينكه بوسه کوتاهی که رو لبای زین گذاشت گفت "هیچی نگو، از این به بعد من حرف میزنم. میدونی الان چیشد؟ اوه، بذار بهت بگم. من بوسیدمت و میدونی معنیش چیه؟ اینکه بعد از این هیچکس نمیتونه لبایی که من بوسیدمو ببوسه. دستات اون بالا تو دستای من قفله، جز من هیچکس حق نداره دستاتو بگیره."

لیام دستاشو از دستای یخ زده زین دراورد و رو بدنش کشید، ادامه داد "هیچکس نمیتونه به بدنی که من بهش دست زدم دست بزنه!"

تو یه ثانیه دستاشو رو گلوی زین گذاشت و گفت "فهمیدی زین؟ نمیخواستم اینطوری بفهمی ولی همش تقصیر خودت بود، زین مالک، تو از این لحظه به بعد متعلق به منی. هیچ ترسیم ندارم ازینکه هر کس که این قانونو نقض کرد رو از رو زمین محو کنم!"

زین درحالیکه بغض کرده بود دستشو به سمت دست لیام که رو گلوش بود برد، داشت خفه میشد. دستای لیامو از رو گلوش برداشت و نفس عمیقی کشید. درحالیکه صداش میلرزید گفت "تو واقعا، روانی‌ای لیام پین." لیام گفت "هستم؟" زین سرشو تکون داد و ادامه داد "آره. چون نمیدونستی که من از روزاول، مال تو بودم!" و دسشو پشت سر لیام گذاشت و اونو جلو کشید، ایندفعه کاری رو کرد که انگار یه عمر بود منتظرشه، لیامو بوسید. لیام قبل اینکه همراهیش کنه لبخندی زد و اون یکی دستشو پشت کمر زین گذاشت، بوسشونو عمیق‌تر کرد. زین نمیدونست لیامم اندازه خودش منتظر این لحظه بوده!

بعد از چند دقیقه نفسى براشون نمونده بود كه ادامه بدن، ليام از رو زين بلند شد و رو تخت نشست. به زين گفت "پاشو لباساتو عوض كن." بعد بلند شد و از تو كشو پاكت سيگارشو دراورد.

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now