" هلوو زينى ، ازينورا بالاخره ..."
قبل اينكه زين جواب بده ليام گوشيو از دستش گرفت و به پسر روبروش گفت " بلند شو برو لباستو بپوش و بعد صحبت كن. "
لويى خنديد و درحاليكه داد ميزد خاك بر سرت زين رفت لباس تنش كنه. در اين حين هرى بالاخره گوشيشو برداشت و ليام پسش داد به زين.
هرى: سلامم زينى. دلم برات تنگ شده بود... واسا ببينم ، اون ليامه؟
ليام: همونطور كه ميبينى خودمم.
هرى: اوه، انتظارش رو نداشتم. فكر كردم هيچوقت اتفاق نميفته..
لويى وارد كادر شد و به هرى نگاه كرد و گفت " ديدى بيخودى نگران بودى؟ هيچى نشد. زينم بالاخره مثل تمام انسان ها وارد رابطه شد. "
زين: خب حالا ، تو برو اونور خواستم به هرى خبر بدم. خودتو ميندازى وسط.
هرى: ميخوام يه خبر خوب بدم بهت زينى ، ما براى تولد لو كه كريسمسه يه هفته برميگرديم اونجا ، اونطورى ميتونيم ٤ تايى بيشتر باهم آشنا شيم نه؟
زين جيغ زد و با خوشحالى به اونا نگاه كرد ، اما حواس لويى يه قيافه يبس ليام بود.
لويى: فكر كنم ليام زياد خوشش نيومد ، قيافش اينطوريه يا ادا در مياره؟
ليام اومد جوابشو بده كه زين بهش نگاه كرد و گفت " بخاطر من.. "
ليام حرفى نزد و گذاشت اون سه تا حرفاشونو بزنن ، بلند شد و قهوه شو خورد. به زين كه هنوز داشت حرف ميزد نگاه كرد.
" من بايد به يجايى سر بزنم ، ميتونى منتظر بمونى برگردم؟"
زين سرشو تكون داد و به حرف زدن ادامه داد ، مطمعن بود انتخاب عاقلانه اى نيست تنها گذاشتنش با هرمن اما چاره اى نداشت. بايد ميرفت.
ده دقيقه بعد اينكه ليام رفت حرفاى زين و اون دوتا تموم شد. زين بلند شد و دوباره به آرومى به سمت كمد رفت. دفترو دراورد و صفحه دوم رو باز كرد.
" ميخواهم دستانت را بگيرم و به تو بگويم تمام مدتى كه از من جدا بودى مرده اى بيش نبودم. ميخواهم لبانت را ببوسم و تورا در آغوش بگيرم. ميخواهم التماست كنم تا برگردى و جسم بى جانى را ببينى كه بى تو روز به روز بيشتر ميشكند... "
" پيداشون كردى نه؟ " با صداى هرمن زين سريع دفترو بست و نفس عميقى كشيد.
" تو ازينا خبر داشتى؟ " هرمن نزديك تر رفت و رو تخت نشست.
" خيلى بيشتر از تو "
" ميخواى بهش بگى؟ كه من دفترشو ديدم؟ "
" نوشته هاى لوكاسو منظورته؟ فكر نكنم دنبال دردسر باشم. "
" اون يكى اِل...لوكاسه.. لوكاس كيه؟ "
" عاام ببين زين.. فكر نميكنم بتونم حرفم بزنم. اين چيزا به خودت و ليام ربط داره نه من. "
" ليام بهم چيزى نميگه.. "
" منم نميتونم فعلا حرفى بزنم. "
" الان كجاست؟ چيكار ميكنه؟ اينارو براى ليام نوشته؟ "
" خطرى تهديدت نميكنه.. جايى نيست كه برات دردسر شه. "
" منظورت چيه؟ اون كجاست؟ "
" خيلى وقته نفس نميكشه زين. اون مرده. "
" يعنى چى... مرده؟ "
" يعنى مرده ديگه. چيو ميخواى بدونى همينطوريشم ليام بفهمه من بهت حرفى زدم منو نصف ميكنه. "
" چطورى اين اتفاق افتاد؟ مريض بود؟ "
" نه مريض نبود. " زين متوجه شد كه هرمن موقع حرف زدن اذيت ميشد.
" پس چى؟ "
" لوكاس خودكشى كرد." هرمن گفت و بعد گفتنش از اتاق سريع بيرون رفت. اين يعنى كسى كه اينارو براى ليام نوشته... الان مرده.. و اونم با خودكشى؟ چرا ليام نميخواست زين اينو بدونه؟...
" خاطراتت مرا رها نميكنند، هربار كه به تو فكر ميكنم قلبم مانند روز اول ميتپد و با به ياد آوردن نبودنت مچاله تر ميشود. من تا ابد به انتظارت خواهم نشست ، تا ابد در همين گوشه در خود مچاله ميشوم تا روزى كه دستانت مرا در آغوش بكشند و اين درد را از من دور كنند. من به انتظارت خواهم نشست.."
زين سومين نوشته رو خوند و دفترو سر جاش گذاشت. سرش درد گرفته بود ، از تو كشو يه پاكت از سيگاراى ليامو برداشت و از خونه بيرون زد. نميتونست بيشتر از اون تحمل كنه و موقع رفتن هرمن رو نديد كه داره با پوزخند رفتنشو نگاه ميكنه و زيرلب ميگه " من هيچوقت نا اميدت نميكنم لوكاس. "
فكر كنم الان اون پارتى كه گفتيد گنگ بود بيشتر معلوم شد.
يكى از شخصيتاى خيلى مهم كه باهاش خيلى كار داريم بالاخره معلوم شد :'
نظرتونو بهم بگيد.
پ.ن: گفتم زود اپ ميكنم :دى
VOCÊ ESTÁ LENDO
Forgive me sunshine [Completed]
Fanfic"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ليام..." ليام پين سرگرد بيست و شش ساله اداره اگاهي و زين مالك يكى از بهترين معمارهاى لندن،سرنوشت اونها رو تا مرز جنون ميبره و در نهايت لذت بر...
part 40
Começar do início