All

620 231 29
                                    

از نگاه چانیول

بعد از تولد کوچیکی که واسه بکهیون گرفتیم، بقیه رفتن و تنها کسایی که مونده بودیم من بکهیون و باباشیم.

فکر نمیکردم باباش اونقدر با 'رابطه' ما اوکی باشه معلوم شد اونجوری ترسناک نیست که من فکر میکردم.

هر سه‌تامون وارد خونه شدیم و رفتیم تو سالن نشیمن.

بابای بکهیون بهمون گفت، "بشینید، من میرم قهوه درست کنم واسمون".

بهش تعظیم کردم. "ممنون اقا".

بهم لبخند زد و منم بهش لبخند زدم. چند بار آروم زد پشتم و بهم چشمک زد و آروم گفت، "این شانسته که با بک یکم تنها باشی"

نمیتونستم خجالتمو کنترل کنم وقتی آقای بیون از سالن رفت تو آشپزخونه.

منو بکهیون دوتامون نشستیم و جو خیلی ناجور بود.

قبل از امروز خیلی مضطرب بودم تا ببینمش. از من خوشش میاد؟ ازم عصبانی میشه اگه بفهمه بدون اینکه بدونه اومدم اینجا؟

دیدنش تو زندگی واقعی فقط.....نفسمو میبره

توی زندگی واقعی خیلی خوشگل‌تره. عکسایه کم کیفیت در مقابل زیباییش هیچی نبودن. خندش بهترین چیزیه که دیدم. لبخندش باعث میشه قلبم به‌طور دیوانه وار بزنه.

میدونم خیلی دیوونه بنظر میرسم ولی این حسابیه که دارم.

روبروش نشستم و نگاهایه یواشکی بهش میندازم و حالت صورتشو میبینم.

سرش با انگشتاش گرمه، و مشخصه مثل من مضطربه.  

همینه دیگه نمیتونم این جو مزخرفو تحمل کنم

گلومو صاف کردم و گفتم، "پس، سوپرایزتو دوست داشتی؟"

سر بکهیون با صدای من بالا اومد. سرشو تکون داد و بهم یه لبخند بزرگ داد.

"خوشحالم که خوشت اومد"

"خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمت چانیول"

"منم همینطور"

و همینجوری، جو ناجور با یه جو بشاش عوض شد. همینطوری که باهم حرف میزدیم خودمونو درحال خندیدن باهم دیگه پیدا کردم.

Wrong Number{Persian Translation}Where stories live. Discover now