⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم ⚔️

96 28 24
                                    

بچه ها میدونم که تاخیر زیادی داشتم و آرزو به دل خودمم مونده که یه روز سر وقت اپ کنم ولی واقعا نتونستم و میخوام یه سری شفاف سازی کنم😂
همونطور که قبلا گفتم این فیک قرار بود یه مینی فیک ۱۰ پارتی بشه اما اونجوری خیلی لوس و ابکی میشد و من نمیخواستم که اولین فیکم اینجوری باشه😕
برای همین گستردش کردم و خب این باعث شد که من برای نوشتن هر پارت مجبور باشم کلیییی فکر کنم🤦🏻‍♀️
چون باید همه کاپل ها رو دیش ببرم و اروم اروم راز هارو بگم تا داستان کشش داشته باشه و این کار سختیه😅
این برای توجیه کردن خودم نبود چون بالاخره من قول دادم و باید بهش عمل میکردم و فقط خواستم یه سری چیز ها رو توضیح بدم
امیدوارم که لذت ببرید😍❤️

ماشینش رو جلوی بار پارک کرد و بعد از چند لحظه خیره شدن به چراغ های نئونی در، سرش رو روی فرمون گذاشت و نفسش رو بیرون داد
روی تختش دراز کشیده بود ولی لوهان برنگشته بود.
دوباره کمی ورزش کرده بود ولی لوهان برنگشته بود.
دوش گرفته بود ولی لوهان باز هم برنگشت بود!
کلافه بود و نگران...
نمیدونست لوهان کجا رفته که این نگرانش میکرد و عذاب وجدانش باعث تشدید نگرانیش میشد!
هرچند هربار سعی میکرد با جمله "من فقط کنجکاوی کردم و اصلا مگه اون سه نقطه کدوم خریه که با من اینجوری حرف زد؟" خودش رو آروم کنه اما بعد دوباره وجدانش یه پس گردنی بهش میزد و یادآور میشد که لوهان قبلا هم بهش گوش زد کرده بود ولی اون بدون توجه به حساسیتش روی این موضوع، فضولی کرده بود و نتیجش شده بود سرگردون شدن پسر بزرگ‌تر توی خیابون هایی که احتملا خیلی نمیشناستشون!
آهی کشید و دوباره به تابلوی بار نگاه کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده شد و وارد بار شد.
از راهروی اول رد شد و صدا ها کم کم شدت گرفتن تا با رسیدن به سالن اصلی صدا کر کننده شد.
اخم ریزی کرد و به طبقه بالا که کمی خلوت تر بود و به نظر میومد نامجون اونجا رو رزرو کرده بود نگاه کرد.
خب باز بهتر این میدونم جنگ طبقه اول بود!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"جانگکوک بشین"
"نمی‌خوام بشینم پام درد میگیره"
"تو بشین من برای پات صندلی میارم!"
"ن.می.خوا.م!"
با لجبازی بچگانه‌ای گفت و بعدش هم دستش رو به سینش زد.
"خب اگه وایسی که دردش بدتر میشه"
کوک چیزی نگفت، فقط به سمت دیگه‌ای نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با اکراه روس صندلی نشست. پای آسیب دیدش رو با احتیاط رو صندلی که تهیونگ برای آورده بود گذاشت
نامجون شات تهیونگ رو پر کرد و رو به جانگکوک پرسید
"کوک نمیری دکتر؟"
"نه نیازی نیست! فقط یه پیچ خوردگی سادست"
"ولی یه پیچ خوردگی ساده پات رو اینجوری نمیکنه"
"گفتم که! چیزیم نیست"
نامجون خواست دوباره چیزی بگه که با اشاره تهیونگ حرفش رو خورد و مشغول حرف زدن با بقیه شد.
"کوک میشه امشب... یه ذره خوش اخلاق تر باشی؟ حال بقیه هم گرفته میشه وقتی اینجوری رفتار میکنی؟"
کوک چند لحظه به چشم ها تهیونگ نگاه کرد و بعد از گفتن باشه آرومی روش رو سمت دیگه‌ای کرد.
"هووف!!"
با کوبیدن شدن چیزی روی میزی که نشسته بودن و پشت بندش صدای نفس های عصبی سهون، تهیونگ با بیچارگی نالید
"تو دیگه چته؟"
"همش تقصیر تو و اون پسر خاله مسخرته! سه هفتس برگشته کره ولی تو اصلا اومدی ببینیش؟!! همینجوری انداختیش به جون من و خودت در رفتی!"
"خب اگه من قدرت تحمل کردنش رو داشتم که نمی فرستادمش پیش تو، حالا مگه چی شده؟"
"هیچی نشده! فقط هر روز که میام خونه انگار وارد میدون جنگ شدم، روزی دو بار باید یخچال رو پر کنم! هر روز و هر شب صدای فیلم های مزخرفش رو تحمل میکنم!!! با وجود همه این ها قهر کرده گذاشته از خونه رفته! فقط به خاطر این که من به تلفنش جواب دادمممممم!!!!!!!!!"
"اوه..."
بعد از چند ثانیه سکوت این تنها چیزی بود که تهیونگ گفت، در واقع تنها چیزی که میتونست بگه
"درکت می‌کنم اون واقعا رو مخ- وایسا ببینم! گفتی گذاشته از خونه رفته؟؟؟!!!"
سهون چیزی نگفت و فقط سرش رو تکون
تهیونگ با چشم هایی که درشت تر شده بودن روی میز کوبید و با عصبانیت پرسید
"پسر خاله من گذاشته رفته و تو بدون این که هیچ گوهی بخوری اومدی اینجا خوش بگذرونی؟؟!"
"ببخشید؟ اولا که پسر خاله شما هشت سال از من بزرگتره و نیاز به مراقب من نداره، دوما که من الان دارم خوش میگذرونم به نظرت؟؟! نمی‌بینی چقدر کلافم؟؟!!"
تهیونگ نفسش رو صدا دار بیرون داد و سرش رو بین دست های گرفت.
چند لحظه بعد بلند شد تا بره که سهون دستش رو گرفت
"کجا میری؟"
"میرم زنگ بزنم بهش ببینم کجا رفته! تو که عین خیالت نیست"
و بعد دستش رو از بین دست های سهون که با اخم نگاهش میکرد بیرون کشید و سمت دستشویی رفت تا سر و صدا ها کمتر باشه که بتونه حرف بزنه.
سر صدا ها واقعا زیاد بودن!

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

توی خیابون شلوغ راه می‌رفت و گهگداری به ویترین مغازه ها نگاه میکرد
برگشتنش به کره اشتباه بود؟
شاید باید همونجا میموند و یه راهی برای حل مشکلش پیدا میکرد...
فرار کردن فکر خوبی نبود.
با صدای زنگ تلفنش دستش رو توی جیب کتش برد و گوشیش رو بیرون آورد؛ با دیدن "بی احساس لجباز" ابرو هاش رو بالا انداخت؟
تهیونگ چرا بهش زنگ زده بود؟
قبل از این که تماس قطع بشه، جواب داد و تلفن رو کنار گوشش گذاشت
"چه عجیب! بعد یه ماه یه تلفن زدی؟"
..."خفه شو بگو کجایی؟"...
"بالاخره خفه شم یا بگم کجام؟"
با گذشت چند ثانیه و نشنیدن جوابی از طرف تهیونگ، ادامه داد
"توی خیابون"
..."خوبی؟"...
"لازم نکرده بعد از یه ماه ادای این پسر خاله های نگران رو در بیاری، اگه می‌خواستی توی این مدت حداقل یه خبر می‌گرفتی"
..."آخه حوصلت رو نداشتم الانم نگران شدم و گرنه هنوزم حوصلت رو ندارم"...
لوهان خنده بلندی کرد که باعث نقش بستن لبخندی روی لب های پسر پشت تلفن شد.
"همیشه صداقتت رو دوست داشتم"
..."میدونم! خوبی دیگه؟"...
"اره چند بار میپرسی؟"
..."باشه پس خدافظ! بیشتر باهات حرف بزنم میترسم زیادیت کنه"...
لوهان دوباره خندش گرفت
"گمشو!"
و بعد تماس رو قطع کرد.
با این که از بچگی کره زندگی نمی‌کرد ولی با تهیونگ رابطه خوبی داشت و میدونست برای خلاف چیزی که میگه، اتفاقا خیلی هم لوهان رو دوست داره.
بعد از این که کمی پیاده روی کرد و افکار توی سرش رو سر و سامون داد سوار یه تاکسی شد و آدرس خونه سهون رو که جزو معدود مکان هایی بود که آدرسش رو میدونست داد.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

تهیونگ روی صندلیش نشست و دستش رو روی شونه سهون گذاشت
"نگران نباش حالش خوبه"
سهون سرش رو تکون داد و بعد از خوردن نوشیدنیش از پله ها پایین رفت تا به طبقه اول برسه و بتونه روی دنس فلور، به همراه بقیه دختر ها و پسر ها برقصه.
تهیونگ لیوان خودش رو پر کرد، سر نوشیدنی رو سمت جانگکوک که با گوشیش مشغول بود گرفت
"برات پر کنم؟"
نگاه جانگکوک بین دست تهیونگ، سر بطری مشروب و چشم های منتظر پسر در گردش بود و بالاخره بعد از چند ثانیه جواب داد
"آخرین باری که همراه باهات نوشیدنی خوردم اتفاق های خوبی نیفتاد..."
چند لحظه بعد شاتش و جلو برد و اضافه کرد
"ولی به درک! بریز"
تهیونگ با قیافه گرفته‌ای لیوان پسر رو لب به لب پر کرد و بطری رو روی میز گذاشت.
همون یه جمله کافی بود تا نوشیدنی تلخ، تلخ تر و سوزاننده تر از همیشه بشه.
از گوشه چشم جانگکوک رو دید که دوباره مشغول پر کردن لیوانش بود.
خدا رو شکر لازم نبود نگران حفظ ظاهر باشه چون اکثر بچه ها در حال خوشگذرونی توی نقاط مختلف بار بودن و فقط چند نفر مثل خودش و جانگکوک بودن که سر میز نشسته بودن ولی به خاطر فاصله زیادی که داشتن باعث نمیشد نگران شنیده شدن حرف هاشون باشه.

2012/2/11

سلف غذا خوری شلوغ تر از همیشه و جا برای نشستن کمتر از همیشه بود.
اما به خاطر شانس خوبشون یه میز خالی چهار نفره پیدا کرده بودن و نوبتی غذاشون رو میکشیدن تا میز رو از دست ندن.
"چه خبره که امروز انقدر غذای های خوشمزه پختن؟"
تهیونگ همون‌طور که سینی استیل غذاش رو روی میز می‌ذاشت پرسید و جانگکوک با دهنی پر جوابش رو داد
"احتملا بازرس اومده وگرنه باید همون غذا های بی کیفیت رو میخوردیم"
"ایکاش هر روز بازرس بیاد!"
هوسئوک تأیید کرد و تیکه گوشت ادویه دار رو با لذت جوید
"راستی یه خبر!"
دو پسر بزرگتر که کنار هم نشسته بودن و یواشکی توی دهن همدیگه غذا میذاشتن، با صدای هوسئوک توجهشون رو به اون دادن
"باشگاه توسکا صبح اعلام کرده که ظرفیتش فقط ده نفره و رقابت شدید تر شده"
با این حرف هوسئوک، دست تهیونگ خشک شد و چاپستیکش روی هوا موند.
یعنی چی؟
فقط ده نفر؟!
اینجوری که درصد قبولیشون خیلی پایین میومد...
"اشکال نداره تلاشمون رو بیشتر میکنیم مگه نه تهیونگ؟"
جانگکوک گفت و منتظر به پسر کنارش نگاه کرد
"هان؟ آها! آ.اره... میتونیم بیشتر تلاش کنیم..."
جانگکوک لبخندی زد و چاپستیک خودش رو سمت دهن تهیونگ برد و پسر کوچکتر با گیجی و بی میلی اون رو وارد دهنش کرد...
اون به پدرش قول داده بود!
اگه... اگه پذیرفته نمیشد چی؟ باید تا سال بعد صبر میکرد؟
نه! اون موقع جزو نوجوون ها حساب نمیشد و شانس موفقیتش کمتر میشد!
لبش رو خیس کرد و به غذای خوشمزه توی سینیش که دیگه میلی به خوردنش نداشت نگاه کرد.
"ته چرا نمیخوری؟"
نگاهش رو به هوسئوک داد و بعد با صدای آرومی زمزمه کرد
"سیر شدم اگه میخوای تو بخور"
هوسئوک بدون توجه به حالت گرفته صورت تهیونگ، با خوشحالی سینی رو سمت خودش کشید و علاوه بر غذای خودش از گوشت های ظرف اون هم خورد.
جانگکوک اما متوجه توی فکر رفتن دوست پسرش شد و میتونست حدس بزنه به چی فکر می‌کنه...
خودش هم نگران بود ولی مطمئن بود که میتونن قبول شن!
اگر هم نشد فوقش برای سال بعد تلاش میکردن نه؟
باید با تهیونگ حرف میزد تا نگرانیش رو بر طرف کنه.‌‌..
چند دقیقه بعد با پیچیدن آهنگ ملایمی توی سالن غذا خوری، فهمیدن که دیگه باید برن سر کلاس هاشون پس بلند شدن و بعد از تحویل دادن سینی های غذا، سمت کلاس ها راه افتادن.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

از مدرسه خارج شد و قدم زنان سمت خونه می‌رفت و به آسفالت کف خیابون خیره بود.
ذهنش بدجور درگیر بود...
به رقابتی که در پیش داشتن و احتمال موفقیتشون فکر میکرد.
"ته!"
توی خیابون نزدیک خونشون بود که با صدا شدنش توسط جانگکوک ایستاد و بهش نگاه کرد
"با هم بریم؟"
تهیونگ نیم نگاهی انداخت و بدون این که چیزی بگه و فقط با تکون دادن سرش موافقتش رو نشون داد و پسر بزرگتر با لبخند محوی کنارش شروع به قدم زدن کرد.
"یول..."
"هوم؟"
"می‌دونم که نگران شدی ولی... من مطمئنم که ما اندازه کافی خوب هستیم و میتونیم قبول بشیم! پس نگران نباش... باشه؟"
درسته که اونا قوی بودن ولی قطعا افراد دیگه‌ای بودن که از اون ها خیلی خیلی بهترن!
اما در برابر لحن مطمئن و مهربون جانگکوک نتونست چیزی بگه و سرش به تایید تکون داد.
جانگکوک که هنوزم از قیافه اخمی پسر راضی نبود، چرخی به خودش داد؛ جلوی پسر ایستاد و راهش رو سد کرد
"پس لبخند بزن و اخم هات رو باز کن کوچولو!"
با این حرف تهیونگ به جلو قدم برداشت و جانگکوک رو به دیوار یکی از خونه هایی که توی کوچه همیشه خلوت بود، چسبوند و روش خم شد
"وایسا ببینم! کی کوچولوعه؟"
جانگکوک لبخند درخشانی زد و بعد از حلقه کردن دست هاش دور گردن پسر، لب زد "تو" که باعث شد تهیونگ بیشتر روش خم بشه تا کمر جانگکوک کاملا با سطح خنک دیوار برخورد داشته باشه.
"واقعاً؟ باشه پس بذار کوچولو بودن رو بهت نشون بدم"
و بعد سرش رو جلو برد و لب های نیمه باز پسر بزرگتر رو بین لب هاش گرفت.
کوک با میکده شدن لب هاش تکونی خورد و حلقه دست هاش رو تنگ تر کرد.
تهیونگ خودش به کوک نزدیکتر کرد و گازی از لب هاش گرفت که باعث شد ناله پسر بزرگتر به گوش هاش برسه.
ما بین بوسه نیخشندی زد و دوباره لب هاش رو گزید تا اون صدای پرستیدنی رو بشنوه و زمانی که از چشیدن ذره به ذره لب هایش مطمئن شد سرش رو عقب برد و با لذت به لب های کوک که به شدت قرمز، ورم کرده و پوست پوست شده بودن نگاه کرد.
"حالا کی کوچولوعه؟"
کوک نیشخندی زد 
"معلومه که تو!"
و باعث شد سر پسر بزرگتر توی گردنش بره و حساس ترین نقطه بدنش رو بمکه
"باشه باشه! هرچی تو می.میگی! آآیی نکن! گفتم که ت.تو. اهه نکن!"
تهیونگ خنده پر صدایی کرد و بعد از بوسیدن پایین گوشش ازش فاصله گرفت
"تازه چیزای دیگه هم دارم که نشون بدم بزرگترم!"
"چی مثلا؟"
تهیونگ ابرو هاش رو بالا انداخت و نگاهی به پایین کرد و بعد دوباره نگاهش رو به چشم های براق جانگکوک داد
"مطمئنی میخوای ببینی؟"
پسر بزرگتر با فهمیدن منظورش مشتی به سینش زد و از خودش دورش کرد
"یااا منحرف نباش!"
"من که چیزی نگفتم ذهن خودت منحرفه! اصلا شاید منظور من کف پام بود"
جانگکوک اخم مصنوعی کرد، روش رو سمت دیگه برگردوند.
شروع به دویدن سمت انتهای خیابون طویل کرد که با این کار تهیونگ هم تشویق شد دنبالش بدوه.
توی خیابون می‌دویدن و صدای بلند خندشون توی کل خیابون می‌پیچید...
حالش رو خوب کرده بود. طوری که به کل قضیه باشگاه رو فراموش کرده بود...
این یکی از چیز هایی بود که باعث شده بود تهیونگ بهش جذب بشه!
اون میتونست خیلی زود کاری کنه تا نارحتیت رو از بین ببری.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

2020/3/9

"این تموم شد یکی دیگه بهم بده!"
با صدای جانگکوک که داشت از بار تندر یه شیشه وودکا دیگه طلب میکرد نگاهش رو بهش داد.
گونه هاش کمی رنگ گرفته بود ولی مست نشده بود، کوک معمولا دیر مست میشد ولی خب دلیل نمیشد که همینجوری پشت هم بنوشه.
دستش رو روی دست کوک که داشت شات جدیدش رو سمت دهنش می‌برد گذاشت و دستش رو پایین آورد
"نخور. مست میشی بعد دیگه بهت خوش نمی‌گذره."
کوک دستش رو از زیر دست تهیونگ بیرون کشید و شاتش رو نوشید
"نگران نباش! اونقدری نمیخورم که مست بشم، اونم جلوی تو!"
با فهمیدن منظور جانگکوک نفسش رو حرصی بیرون داد
"کوک من اون-"
"می‌دونی چیه تهیونگ؟"
جانگکوک بی توجه به حرف پسر کوچکتر گفت و جملش رو قطع کرد.
کمی خودش رو جلو کشید
"یه زمانی... انقدر بهت اعتماد داشتم که هرکاری می‌کردم، مست شدن که چیزی نیست!"
بدون عوض کردن مسیر نگاهش و خیره به چشمهای تهیونگ، نزدیک تر رفت
"وقت هایی که سر کلاس می‌خوابیدم و با بوسه های تو روی گردنم بیدار میشدم... همه سلول های تنم به سمتت کشیده میشد تا بیشتر اون لمس ها رو داشته باشم"
باز هم نزدیک تر رفت و فاصله صورت هاشون رو به حداقل رسوند
"هربار که صدام میکردی و اسمم از بین لب هات خارج میشد بهترین حس دنیا رو داشتم"
اینبار به قدری جلو رفت که اجزای صورتشون تقریبا مماس هم بودن و بازدم هاشون به صورت هم برخورد میکرد
"خودت می‌دونی که چقدر دوست داشتم نه؟"
تهیونگ حاضر بود قسم بخوره، که برخورد کوتاه لب هاشون به هم دیگه رو حس کرده!
جانگکوک نگاهی به چشم های متعجب و درشت تهیونگ انداخت و بعد با پوزخندی که به خاطر شنیدن صدای بلند تپش قلب تهیونگ بود، عقب رفت و به پشتی صندلیش تکیه داد
"اما دیگه اینطور نیست! همه چیز فرق کرده! و مقصرش؟ خودتی!"
این رو با لحن کاملا عادی و بدون هیچ حسی گفت و بعد شات جفتشون رو پر کرد.
شات خودش رو جلو برد، به لیوان تهیونگ زد و بعد نوشید.
تهیونگ که هنوزم شوکه و شاید حتی بیشتر از شوکه بودن، ناراحت بود؛ فقط به نوشیدنی بی رنگ توی لیوان کوتاه خیره شد.
هرچقدر توی ذهنش دنبال چیزی گشت تا جواب کوک رو بده و خودش رو مبرا کنه چیزی پیدا نکرد.
هر چقدر هم که به دیگران می‌گفت کاری نکرده، به خودش که نمیتوسنت دروغ بگه.
از روی صندلیش بلند شد و تا کمی توی بار که نسبت به یک ساعت پیش شلوغ تر شده بود قدم بزنه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"هی تو! باید با من درست حرف بزنی! میفهمی عوضی؟"
وونهو روی یکی از صندلی های پایه بلند، جلوی کانتر نشسته بود و به دعوا های سهون با خلال دندون روی کانتر که ناشی از مست بودن بیش از حدش بود، نگاه میکرد
"میفهمی کوتوله لجباز؟ تو فقط یه بچه کوچولو لوسی!!"
سهون همونطور که سعی میکرد از روی صندلی نیفته با انگشت اشاره به خلال دندون که فقط روی میز افتاده بود ضربه وارد کرد و باعث شد پسر کوچکتر که کنارش نشسته بود سری از روی تاسف تکون بده
"فکر کنم تو واقعا باید مکنه باشی!"
"خفه شو! تو حق نداری با من حرف بزنی؟ مگه خودت نگفتی که میخوای بری؟"
وونهو نفسش رو با خستگی بیرون داد و روی شونه سهون زد
"اون من بودم که حرف زدم نه خلال دندون! اصلا خلال دندون حرف میزنه؟"
سهون که باز هم فکر میکرد خلال دندون در حال حرف زدنه از لای دندون هاش ایشی گفت و دوباره شروع به بحث کردن با خلال دندون بیچاره کرد.
"نه تو واقعا یه چیزیت هست اوه سهون!"
"دارم بهت میگم من هیچیم نیست! تو فقط یه خلال دندون بی ارزشی! چطور جرئت می‌کنی با من اینطوری حرف بزنی؟"
وونهو که دیگه کاملا از عقل سهون ناامید شده بود چشمش رو توی بار گردوند تا یه فرد آشنا ببینه و با دیدن تهیونگ که از پله ها پایین میومد لبخندی از خوشحالی زد.
بلند شد و سمتش دوید اما با دیدن قیافه جدیش اول کمی جا خورد ولی بعد اسمش رو صدا زد، که البته به خاطر سر و صدا های خیلی زیاد فضا، تهیونگ صداش رو نشنید.
پس به ناچار آستینش رو کشید تا توجه پسر رو جلب کنه
"اوه، وونهو... چیزی شده؟"
"نه کاپیتان فقط تو رو جان هرکس دوست داری بیا منو از دست رفیقت نجات بده! نیم ساعته که داره با خلال دندون دعوا می‌کنه!! آخه با خلال دندون؟؟!"
تهیونگ با تصور کردن سهونی که گونه هاش رنگ گرفتم، مردمک چشم هاش گشاد تر شدن و مدام در حال دعوا کردن با دشمن فرضیشه باعث شد خندش بگیره
"اوکی فهمیدم، تو برو حواسم بهش هست."
وونهو که انگار از قفس آزاد شده بود با خوشحالی سمت دنس فلور رفت تا بتونه وسط جمعیت برقصه و تهیونگ هم بعد از نگاهی که بین جمعیت انداخت سهون رو پیدا کرد و روی صندلی کناریش، که گرم بودنش نشون دهنده این بود که وونهو هم روی همون صندلی نشسته بود، نشست.
سهون دیگه با خلال دندون دعوا نمی‌کرد، بیشتر داشت... نوازشش میکرد؟!
خدایا این چشه؟
سهون همون‌طور که قیافه ناراحتی به خودش گرفته بود با سکسکه و صدای آرومی که تهیونگ به زور میتوسنت بشنوه زمزمه کرد.
"ب.ببخشید... نمی‌خواستم ناراحتت کنم... فقط... فقط کنجکاو بودم..."
تهیونگ اخمی کرد و با دقت بیشتر به حرف هاش گوش داد
"تو دیگه واقعا از حد مستی گذشتی باید بری خونه!"
دستش رو روی شونه سهون گذاشت و چندبار تکون داد تا توجه پسر رو به خودش جذب کنه.
"سهون! سهون من میرم یه جایی برمیگردم. از جات تکون نخوریا! باشه؟"
سهون با همون درک نصف و نیمه‌ای که از اتفاقات اطراف داشت سرش رو تکون داد و تهیونگ بعد از زمزمه کردن "خوبه" بلند شد و به میزی که با جانگکوک نشسته بودن برگشت.
جانگکوک هم مست بود البته نه به اندازه سهون و بقیه می‌تونستن برشگردونن به خوابگاه ولی سهون رو خودش باید میبرد
"جانگکوک! من باید برم سهون رو برسونم، تو با بقیه میری باشه؟ صدام رو شنیدی؟"
"باشه فهمیدم"
تهیونگ لبش رو گزید و به پای جانگکوک که توی موقعیت خوبی نبود نگاه کرد و بعد صندلی که کوک پای آسیب دیدش رو روی گذاشته بود جلو کشید و کمی پاش رو جا به جا کرد
"حالا بهتر شد"
سرش رو از روی رضایت تکون داد و دوباره پیش سهون برگشت

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

سهون رو از آسانسور بیرون برد و سعی کرد با کم ترین سر و صدای ممکن که باعث جلب نشدن توجه خانم و آقای اوه بشه سهون رو سمت در خونش ببره.
خواست رمز در رو بزنه ولی وزن سهون سنگینی میکرد، پس به دیوار تکیش داد و با آرامش رمز رو زد اما قبل از این که دستگیره رو پایین بده، در خودش باز شد و لوهان رو که پشت در ایستاده بود دید
"عه برگشتی؟"
"نه هنوز بیرونم!"
تهیونگ پوفی کشید و سهون رو که دیگه خوابش برده بود توی بغل لوهان انداخت
"خب پس حالا که خونه‌ای اینو بگیر!"
لبخندی به قیافه متعجب لوهان زد و خیلی شیک توی اتاقک آسانسور رفت و پشت در های بسته، از دید لوهان که با چشم های درشت شده نگاهش میکرد، مخفی شد.
"یااا کیم تهیونگ!!!"
لوهان بی توجه به ساعت داد زد و تازه وقتی صداش توی اون طبقه اکو شد فهمید که چه گندی زده.
با محاسباتی که دفعه های قبل انجام داده بود، به این نتیجه رسیده بود که بعد از هر صدای بلند یا حرکتی که جلب توجه کنه، حدود ۱۰ تا ۱۵ ثانیه طول می‌کشه تا خانم اوه در رو باز کنه.
که قطعا اگه در رو باز کنه و پسرش رو بیهوش توی بغلش ببینه یه باز جویی همه جانبه صورت می‌ گرفت‌.
پس اولین کاری که به ذهنش رسید رو انجام داد؛ اون هم پرت کردن سهون روی زمین بود، جوری که اگه در باز باشه سهون معلوم نباشه.
نیم نگاهی به سهون که با صورت روی زمین افتاده بود انداخت.
یه لحظه به خاطر حالت سهون عذاب وجدان گرفت ولی بعد شونه هاش رو بالا انداخت.
اون که بیهوش بود پس نمی‌فهمید و قطعا بعدا به خاطر این کار ازش تشکر میکرد.
هنوز نگاهش رو از سهون نگرفته بود که در واحد رو به رویی باز شد و خانم اوه بیرون اومد
"لوهان؟ چیشده؟ صدای تو بود؟ برای چی داد زدی؟ تهیونگ چیزیش شده؟"
نفس عمیقی کشید تا لحنش تند نباشه و قضیه بیشتر کش پیدا نکنه
"نه نه چیزی نشده بود، کلیدش رو جا گذاشته بود صداش زدم تا برگرده"
"آها باشه عزیزم، ولی این درست نیست که توی این ساعت داد بزنی"
"بله بله، حق با شماست این واقعا کار درستی نبود"
لوهان لبخندی زد و با لحنی که به وضوح معلوم بود داره زن میانسال رو مسخره می‌کنه گفت ولی خانم اوه نفهمید و لبخندی زد
"راستی سهون کجاست؟"
خب قطعا نمیتونست بگه سهون بیهوش بود و من برای این که شما نفهمید پرتش کردم یه طرف دیگه که با صورت فرود اومد و احتمالا بینیش آسیب دیده باشه.
پس از سلول های خاکستری مغزش کمک گرفت و گفت:
"سهون حمومه"
"حموم؟ ولی صدای آب نمیاد که!"
لوهان نفسش رو کلافه بیرون داد و با خودش گفت
"آخه حتی اگه واقعا هم حموم بود تو از اون فاصله چجوری میخواستی بشنوی؟"
اما به جای این، با لحن قانع کننده‌ای گفت
"احتملا توی وان دراز کشیده تا عضلاتش باز شه"
"آها اره راست میگی همیشه بعد از ورزش این کار رو انجام میده، مراقب باش سرما نخورها!"
"آخه مگه من زنشم که مراقب باشم سرما نخوره؟؟!! من الان باهاش قهرم!!!"
خیلی دوست داشت این جمله رو توی صورت زن فریاد بزنه ولی متاسفانه باید این جور آرزو ها رو به گور میبرد
"بله چشم مراقبشم نگران نباشید"
زن سرش رو تکون داد و بعد از زدن لبخندی وارد خونه خودشون شد و در رو بست.
لوهان نفس عمیقی کشید و اون هم در رو بست.
خواست سمت مبل بره ولی نگاهش به روی سهون که همچنان با صورت روی زمین افتاد بود، کشیده شد.
اول خواست ولش کنه و بره فیلمش رو ببینه، که البته این کار رو هم کرد ولی چند دقیقه بعد عذاب وجدانش دوباره به سراغش اومد و مجبور شد که سهون رو بلند کنه و توی اتاقش ببره.
اما با اولین تلاش و فهمیدن شدت سنگین بودنش چشم هاش گرد شد.
"لعنت بهت تو چرا انقد سنگینیییی؟؟!"
پوفی کشید و موهاش که توی صورتش اومده بودن رو بالا زد تا ببینه چه گلی بگیره.
بلندش که نمیتوسنت کوکنه پس یا باید میکشیدش یا هل میداد که گزینه اول منطقی تر بود پس دستش رو گرفت و روی زمین کشید.
به خاطر پارکت بود کف، تقریبا راحت تا کنار تختش کشیدش ولی مشکل جایی بود که باید روی تخت می‌ذاشتش.
نگاهی به بدن گندش و ارتفاع تخت کرد.
نالان، آهی کشید و روی تخت نشست، خم شد و زیر بغل سهون رو گرفت و سمت خودش کشید.
خب حالا به حالتش نشسته بود و کارش آسون تر میشد.
اینبار از کمرش گرفت و سهون رو تقریبا کامل بالا کشید اما با فهمیدن این که الان دقیقا زیر بدنش گیر کرده روی صورت خودش کوبید و به سختی خودش رو کنار شد.
با هر بدبختی که بود سهون رو روی تختش خوابوند و بعد از خاموش کردن چراغ اتاق، بیرون رفت و مشغول دیدن فیلمش شد.
شاید حدود یک ساعت گذشته بود که با شنیدن صدای قدم هایی، فهمید سهون بیدار شده و چند لحظه بعد اون رو توی حال، تقریبا کنار خودش دید.
پسر کوچکتر که هنوزم خواب‌آلود بود و چشم هاش رو به زور باز نگه داشته بود روی مبل نشست و سرش رو پایین انداخت
"ببخشید..."
"هوم؟"
به خاطر ضعیف بودن صداش لوهان نشنید و سهون مجبور شد دوباره تکرار کنه.
"ببخشید اگه ناراحت شدی... من نمیخواستم ناراحتت کنم...فقط کنجکاو شدم و فکر نمی‌کردم که انقد موضوع مهمی باشه..."
خب لوهان الان یه کشف جدید کرده بود
سهون وقتی مست بشه از حالت عادی خیلی خیلی خیلی بچه تر میشه! حتی میتونست قسم بخوره که برق اشک رو توی چشم هاش دیده!
واقعا داشت گریه میکرد؟!
"باشه اشکال نداره نیاز نیست گریه کنی"
سهون بینیش رو بالا کشید
"واقعا حس بدی داشتم وقتی رفتی بیرون..."
"پس دیگه فضولی نکن!"
سهون سریع سرش رو تکون داد و باعث خنده لوهان شد.
مثل بچه ها سه چهار ساله رفتار میکرد.
"می‌خوام یه چیزی بهت بگم..."
س
سهون سرش رو بالا آورد و با اشتیاق بهش نگاه کرد؛ لوهان لبخندی زد و چند ثانیه بعد شروع به حرف زدن کرد
"اون دوستم بود، یعنی در واقع شریک کاریم بود... ما یه شرکت جمع و جور با هم راه انداختیم، من ایده میدادم و اون عملیش میکرد..."
سهون که حدس میزد داره در مورد همون سه نقطه حرف میزنه، با دقت به حرف هاش گوش داد
"کارمون واقعا پرسود بود و پروژه های زیادی انجام دادیم، شرکتمون رو توسعه دادیم، همیشه اون قراداد ها رو میبست و مشکلی هم نبود تا اینکه یه روز که نبود رفتم دفترش و منتظرش شدم. چون حوصلم سر رفته بود، شروع کردن به راه رفتن توی دفترش که یه پاکت رو میزش دیدم، کنجکاو شدم و بازش کردم. فهمیدم قرارداده و خب همه چیز خوب بود به جز یه چیز!"
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و به سهون که با علاقه بهش گوش میداد نگاه کرد
"به عنوان صاحب پروژه یا حتی مشاور یا کلا هر چیزی، هیچ اسمی از من برده نشده بود و در واقع همه سود و امتیاز ها به نفع خودش بود... راستش اول نخواستم باور کنم و گفتم شاید فقط همین یکی اینطور بوده برای همین از دفترش رفتم بیرون و از منشی خواستم بقیه قرارداد ها رو بیاره... وقتی به اونها نگاه کردم فهمیدم به جز اون چندتا قرارداد اول، توی بقیه هیچ اسمی از من برده نشده بود و سودی که از هر پروژه در می‌آورد خیلی بیشتر چیزی بود که به من می‌گفت و سهام هایی که مال من بود رو به اسم خودش رد میکرد... من چند سال تمام، تلاش کرده بودم ولی تهش اون همه چیز رو به نفع خودش عوض میکرد؟ ایده ها مال من بودن! کسی که چند روز تموم نمی‌خوابید تا شرکت پیشرفت کنه من بودن نه اون! اون لحظه مزخرفترین حس دنیا رو داشتم... دوستم سرم کلاه گذاشته بود"
"خب پس چرا اون انقد عصبانی بود و پیگیر؟"
با این حرف لوهان نیخشندی زد، عوض شدن لحن و میمیک های صورتش باعث شد سهون ابرویی بالا بندازه و کنجکاو تر بشه
"اون موقع داشتیم برای یه مناقصه آماده می‌شدیم و برای این که مناقصه رو ببریم باید تمام کردیت هامون رو، رو میکردیم و مهم ترینشون، سند قراداد ها بودن... و کاری که من کردم این بود که همه قرارداد ها، اوراق بهادار، برگه ها سهام و هرچی رو  که توی گاوصندوق بود برداشتم. باید قبل از این که میفهمید میرفتم برای همین، همون شب به تهیونگ زنگ زدم که می‌خوام بیام کره و بعدش هم که خودت می‌دونی..."
بعد از گذشت چند ثانیه و حکم فرمایی سکوت، سهون خیلی آروم صداش زد
"لوهان"
هوم آرومی گفت و منتظر به پسر نگاه کرد
"دوستت بود؟"
"اره دیگه"
"نه یعنی منظورم اینه که فقط دوستت بود؟"
اخم کم رنگی کرد
"منظورت چیه؟"
"خب آدم به کسی که فقط دوستش باشه انقدر اعتماد نمیکنه!"
لوهان نگاهش رو ازش گرفت و چند لحظه به پارکت کف زمین خیره شد
"نمی‌دونم... شاید اره... شایدم نه!"
سهون کمی خودش رو جا به جا کرد و به لوهان نزدیک تر شد
"برای همین جوابش رو نمیدادی؟"
"اوهوم البته نه دقیقا برای همین... در واقع چون ازش بدم میاد و حتی نمیخواستم صداش رو بشنوم"
سهون اوهوم آرومی گفت.
چند ثانیه به صورت لوهان نگاه کرد بعد سرش رو توی گردنش برد و روی شونش گذاشت.
"چ.چیکار می‌کنی؟"
سهون کمی سرش رو به شونه لوهان مالید و آروم زمزمه کرد
"خوابم می..."
انقدر سریع خوابش برد که حتی نتونست جملش رو کامل کنه و این لوهان رو به خنده انداخت.
"باشه بخواب ولی دیگه نمیتونم ببرمت توی تخت، خیلی سنگینی!"
از گوشه چشمش به صورت سهون نگاه کرد، اینجوری بدنش توی حالت خوبی نبود.
یکی از کوسن ها رو روی پاش گذاشت تا نرم باشه و بعد خیلی آروم سر سهون رو روی کوسن گذاشت.
وقتی از درست بودن جای سرش مطمئن شد فیلمش رو پلی کرد و مشغول دیدنش شد.
ناخودآگاه، دستش با موهای سهون بازی میکرد و باعث شد سهون خواب لذت بخش تری داشته باشه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

با برخورد پرتو های خورشید که از لا به لای پرده های نسبتا زخیم وارد اتاق میشد باعث شد آروم آروم چشم هاش رو باز کنه.
چندبار پاک زد تا دیدش واضح بشه و بعد به اطراف نگاه کرد.
اینجا کجا بود؟
پرده های سفید، موکت قرمز، تخت بزرگ با پارچه های سفید، یه بار خیلی کوچولو کنار دیوار، به علاوه یه میز آرایش و یه مبل تنها لوازم داخلش بودن.
بیشتر شبیه یه هتل ارزون و یا اتاق یه...یه بار بود!
خواست از جاش بلند شه ولی با پیچیدن درد نسبتا شدیدی توی کمر و پایین تنش اخی گفت و دوباره روی تخت افتاد
چه اتفاقی براش افتاده بود؟
به خودش نگاه کرد.
بلیز نداشت و از برخورد مستقیم ملافه با پوستش حدس میزد کاملا لخت باشه ولی باید چک میکرد.
ملافه رو از بدنش فاصله داد و با ترس لای یکی از چشم هاش رو باز کرد و به بدنش نگاه کرد
خدا خدا میکرد که لخت نباشه و حدس هاش به حقیقت نپیوندن ولی با دیدن این که کاملا لخت بود لبش رو گزید.
به کنارش، روی تخت نگاه کرد تا رد یا نشونه ای پیدا کنه و بفهمه چه اتفاقی افتاده.
کسی روی تخت نبود ولی بهم ریختگیه ملافه ها نشون میداد جز خودش فرد دیگه‌ای هم اونجا خوابیده بوده.
واقعا امیدوار بود چیزی که فکر می‌کنه اتفاق نیفتاده باشه...
یکی از در های اتاق که به نظر میومد در حموم باشه باز شد و نامجون با بالا تنه لخت همراه با یه لبخند ژوکوند ازش خارج شد
جین با چشم هاش دنبالش میکرد‌ تا ببینه چیکار میکنه.
حوله ای که توی دستش بود رو روی مبل انداخت و سمت تخت اومد و با لبخند پرسید
"خوب خوا-"
"با من چیکار کردی کیم نامجوووووننننن؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!"

پایان مبارزه بیست و یکم
ادامه دارد...

خب خب ببینید که کامبک داده😋
به عنوان جبران براتون ۵۳۰۰ کلمه اپ کردم و واقعا جر خوردم😂
دوست دارم نظراتتون رو در مورد شخصیت ها بدونم پس اگه دوست داشتید کامنت بذارید😍
اها یه چیزی! من همیشه فانتزیم این بوده که مثل بقیه نویسنده ها شرط ووت بذارم ولی انقدر دوستون دارم که دلم نمیاد🥺❤️💔

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora