⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️

34 13 4
                                    




چای عجیب غریبی که براش دم کرده بودن رو برداشت و فوتش کرد تا کمی خنک و قابل خوردن بشه.

جانگکوک رو که روی مبل کوچیک کنار پنجره نشسته بود و پاش رو روش گذاشته بود صدا زد ولی کوک نشنید.

"به چی نگاه می‌کنی؟"

جانگکوک با صدای هیونهه چشمش رو از پنجره برداشت و سمت مادرش برگشت.

"اوم... امروز هوا ابریه ممکنه بارندگی داشته باشیم"

دوباره به بیرون از پنجره نگاه کرد و هیونهه ابروش رو بالا انداخت.

"خوبه که"

جانگکوک حرفش رو تایید کرد و هیونهه به نیم رخش خیره شد.

"کی میتونی گچ پاتو باز کنی؟"

جانگکوک با بی میلی سرش رو برگردوند و حساب کرد تا ببینه چند وقته که پاش توی گچه و با تعجب به انگشت هاش که تعداد روز ها رو نشون میدادن نگاه کرد.

"اوه... سه هفته شد! این هفته باید برم پیش جین تا ببینم میتونم بازش کنم یا نه."

هیونهه بدون که حتی یک قطره از چایش رو بخوره سر جاش برش گردوند.

میتونست مثل همیشه بریزتش پای گلدون داخل اتاق و به بقیه بگه تمومش کرده.

خودشو به کمک دست هاش بالا کشید و پشتش رو به تاج تخت تکیه داد.

"حق نداری گچتو دور بیندازیا! نقاشیه من روشه"

جانگکوک به چهارتا دونه خطی که مادرش نقاشی صداشون میکرد نیم نگاهی انداخت و خندید.

"باشه نگهش میدارم."

هیونهه از روی رضایت چشمکی بهش زد و جانگکوک دوباره سرش رو برگردوند و به شیشه پنجره خیره شد.

"آسمون که-"

هیونهه لب هاش رو جمع کرد و وقتی خواست بگه آسمون که انقدر نگاه کردن نداره، کوک سمتش برگشت و حرفش رو قطع کرد.

"میخوای موهاتو ببافم؟"

هیونهه کمی جا خورد و ابروش رو بالا انداخت.

"ببافی؟!"

جانگکوک سریع سرش رو بالا و پایین کرد و به کمک عصا هاش از جاش بلند شد.

"اوهوم، یه ویدیو دیدم توش مدل مختلف بافت مو بود، خیلی قشنگ بودن. بهت میان..."

"ولی تو که حتی بافت عادی هم بلد نیستی"

جانگکوک شونه بالا انداخت و سرش رو کج کرد.

"خب یاد میگیرم دیگه"

هیونهه تکخندی زد و لبش رو تر کرد.

"باشه بذار برم حموم بعد موهامو بباف"

جانگکوک بهش لبخند زد و سرش رو تکون داد.

"هوم خوبه، پس من میرم پایین."

"باشه"

هیونهه با خنده نگاهش کرد و به محض این که جانگکوک از اتاق بیرون رفت، به سختی روی صندلی چرخ دارش نشست و به طرف پنجره حرکت کرد.

به لطف این که پنجره تقریبا تا کف زمین میومد میتونست خیلی راحت بیرون رو ببینه.

به اون جایی که جانگکوک تمام مدت خیره بود نگاه کرد و بعد از دیدن ماشینی که بیرون از عمارت توی خیابون پارک شده بود و توی این چند وقت چند بار دیگه هم متوجهش شده بود پوفی کشید.

این چند روز هربار که جانگکوک رو میدید کنار پنجره نشسته بود و به بیرون خیره شده بود.

چند لحظه دیگه به ماشین نگاه کرد بعد با حالتی که انگار میخواست حواس خودش رو پرت کنه سرش رو تند تند تکون داد.

نفسش رو با صدای بیرون داد و تلفن داخل اتاق رو برداشت، با فشار دادن شماره یک به خدمتکار شخصیش گفت میخواد بره حموم و بیاد تا کمکش کنه.

بعد خواست موهاش رو که با کش بسته بود باز کنه ولی چشمش دوباره به پنجره افتاد.

صندلیش رو سمت پنجره حرکت داد و با کمی عصبانیت پرده‌ی کلفت رو کشید.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


"یه چیز خنک برام درست می‌کنین؟ ترشم باشه..."

زن میانسالی که توی آشپزخونه مشغول تیکه کردن گوشت بود سرش رو سمت جانگکوک برگردوند.

"چشم، بگم براتون بیارن بالا؟"

جانگکوک سرش رو به نفی تکون داد و به سالن پذیرایی که سمت چپ راه روی ورودی قرار داشت اشاره کرد.

"نه میرم حیاط پشتی"

آشپز با لبخند تایید کرد و تعظیم کوتاهی کرد.

کوک قبل از این که برگرده تا وارد پذیرایی شه به نشانه احترام سرش رو پایین آورد و بعد با عصا هاش چرخید.

دیگه راه رفتن با اونا خیلی براش راحت شده بود و اصلا حس نمی‌کرد که دوتا وسیله اضافی زیر بغلشن.

حتی به این فکر کرد که شاید وقتی گچ پاش رو باز کنه یادش رفته باشه چجوری باید مثل قبل راه بره.

هرچند این یه ذره زیادی تخیلی بود ولی امکان پذیر بود.

آشپزخونه سمت چپ در ورودی قرار داشت و سمت راست در یه راهروی کوتاه بود که سالن اصلی رو به پذیرایی وصل میکرد و برای این که بتونه به حیاط پشتی بره باید از در داخل اون سالن استفاده میکرد.

البته میتونست از در اصلی هم خارج بشه و ساختمون رو دور بزنه ولی اینجوری هم راهش کوتاه تر بود، هم این که اگر میخواست از در اصلی خارج بشه ماشین تهیونگ درست رو به روی صورتش قرار می‌گرفت!

از جلوی در رد شد ولی قبل از این که به راهرو برسه نیرویی که نمیدونست از کجا نشأت می‌گرفت وادارش کرد به عقب برگرده و سمت در بره.

البته قصدش این نبود که از اونجا خارج شه، فقط جلوی پنجره‌ی قدی و بزرگی که کنار در ورودی قرار داشت ایستاد و کمی از پرده های بلند مخملی رو کنار زد تا دیدش به بیرون باز بشه.

از اینجا نسبت به طبقه دوم میتونست ماشین رو واضح تر بیینه.

با حسی که شاید میشد اسمش رو دلتنگی گذاشت، به ماشین نگاه میکرد، هرچند شیشه های تقریبا دودیش نمیذاشت داخلش راحت دیده بشه و دید مختصری داشت.

چندباری که صبح زود بیدار شده بود و کنار پنجره‌ی اتاق مادرش نشسته بود دیده بود که تهیونگ از ماشین پیاده شده بود و با لباس گرمکن توی خیابون طویل و خلوت می‌دوید.

خونه های اون خیابون همه ویلایی بودن و انقدری بزرگ بودن که فاصله بین هر عمارت زیاد باشه و تهیونگ بدون این که نگران ایجاد مزاحمت یا دیدن شدن توسط ساکنان سایر خونه ها باشه بدوه و ورزش کنه.

تقریبا اون یک ساعت صبح تنها زمانی بود که جانگکوک میتونست ببینتش.

البته یه بار دیگه هم دیده بودش، حتی تهیونگ تا حیاط هم داخل اومد!

اونم زمانی بود که برای خودش غذا سفارش داده و پیک فکر کرد برای خونه‌ی اوناست.

منطقی هم بود!

آخه کدوم ماشینی پیتزا با سوجو سفارش میده؟

وقتی از بالا دیده بود که تهیونگ با خجالت و ترس سمت نگهبان میرفت تا بهش بگه غذایی که رسیده در واقع مال اونه خندش گرفته بود.

البته به جز اون بقیه هم مسخرش کرده بودن ولی جانگکوک یادش نرفته که بعدا به بهونه‌ی این که غذای اون روز خیلی شور بود با اون دوتا خدمتکار با گوشت تلخی برخورد کنه.

کوک با لبخند محوی به شیشه تکیه بود که در ماشین باز شد و تهیونگ ازش بیرون اومد.

جانگکوک بلافاصله عقب رفت و پرده رو ول کرد تا سر جاش برگرده.

چند لحظه صبر کرد و بعد یواشکی نگاهی انداخت و وقتی دید که تهیونگ با یه کیسه زباله کوچیک داره سمت سطل آشغال های ته خیابون میده نفس راحتی کشید و با خیال راحت زیر نظرش گرفت.

تقریبا داشت نزدیکه دو هفته میشد که اون ماشین از جاش تکون نخورده بود!

یا حداقل جانگکوک ندیده بود حرکت کنه. شاید فقط برای پر کردن باک بنزینش دو سه بار رفته بود.

با فکری که از ذهنش گذشت برای یه لحظه حالت صورتش کاملا پوکر شد.

الان که بهش فکر میکرد دو هفته توی ماشین زندگی کردن خیلی سخت و مسخره بود!

چجوری یه ماشین میتونست نیاز های طولانی مدت یه انسان رو بر طرف کنه؟

محض رضای خدا کجا دستشویی میرفت؟!

"احمق!"

خیلی یهویی طرز فکرش عوض شده بود.

هرچقدرم که تهیونگ میخواست خلوص نیتش رو نشون بده بازم این  روشش واقعا بچگونه بود!

پرده رو رها کرد و راهش رو به سمت پذیرایی کج کرد.

"انگار هنوز بچه دبیرستانیم!"

با حرصی که یهو به وجود اومده بود زیر لب غر زد و عصا هاش رو محکم تر گرفت.

به محض این که وارد سالن پذیرایی شد و روی مبل نشست  تا پاش درد نگیره ویبره رفتن تلفنی که داخل جیبش بود بهش فهموند براش پیامک اومد.

گوشیش رو چک کرد، این که از طرف نامجون براش پیام اومده متعجبش کرد پس سریع وارد صفحه چتشون شد تا بفهمه چیکارش داشته.

"فردا صبح اگر میتونی بیا باشگاه، اگرم نمیتونی بگو خودم بیام دنبالت"

لب هاش رو جمع کرد و دوباره متن رو خوند.

کنجکاو شده بود که نامجون چه کاری مهمی باهاش داشته که حتی گفته میتونه باید دنبالش. احتمال داد شاید بخوان در مورد تیم بندی برای مسابقه‌ای که یک ماه آینده انتظارشون رو میکشید صحبت کنه.

بعد از این که براش تایپ کرد ساعت نه اونجاست گوشیش رو توی جیبش برگردوند و دوباره راه افتاد تا به در حیاط پشتی برسه.


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


کشو رو بیرون کشید و پماد،چسب، زخم و قرص های کمی که داخلش بود رو زیر و رو کرد تا پمادی که برای درد دستش دنبالش بود پیدا کنه.

ولی وقتی دید اونجا نیست کشو رو بست و یه نگاه کلی به خونه انداخت تا شاید ببینتش اما باز هم پیداش نکرد.

پس همینطور که ساعدش رو گرفته بود تا کمتر تکون بخوره سمت اتاق رفت.

آتلش رو خیلی وقت بود در آورده بود ولی دستش هر از گاهی یه ذره درد می‌گرفت که طبیعی بود.

ولی چارش هم همون پمادی بود که پیداش نمی‌کرد!

"لوهان ژلی که برای دستم میزنمو ندیدی؟"

همزمان با این که در اتاقش رو باز میکرد گفت و با لوهانی که روی زمین جوری نشسته بود تا دقیقا جلوی باد خنک کولر قرار بگیره مواجه شد.

هنوز حوله حمام تنش بود و از موهاش آب می‌چکید.

"چرا اینجا نشستی؟"

"گرممه..."

لوهان آروم جوابشو داد و به بالا گرفتن سرش برای این که باد مستقیم به صورتش بخوره، در حالی که حتی چشماش بسته بود ادامه داد.

"موهات خیسه، جلو کولر باشی سرما میخوری!"

لوهان جوابشو نداد.

به شدت خوابش میومد، حتی به زور دوش گرفته بود و واقعا توان خشک کردن موهاش رو نداشت.

باد کولر میتونست هم گرما رو بر طرف کنه، هم موهاش رو خشک!

فرقش سرما میخورد دیگه. چیزی نمیشد که...

البته این فقط طرز فکر خودش بود چون سهون که دید لوهان قرار نیست جوابی بهش بده بیخیال دستش شد و سمت کشو هاش رفت تا یه حوله سفید برداره.

بعد روی زمین دقیقا پشت سرش لوهان نشست و به کمد پشتش تکیه داد.

لوهان که نشستن سهون رو حس کرد با افتادن حوله روی سرش به عقب نگاه کرد و سهون سرش رو به حالت قبل برگردوند.

"تکون نخور‌."

لوهان همون‌طور که بهش گفته شده بود به طرف در برگشت و منتظر شد تا سهون هرکاری میخواد بکنه.

پسر کوچیکتر حوله رو روی موهای لوهان میکشید تا قطره های آب که کل حولش رو خیسه کرده بودن خشک کنه.

بعد تند تند اون رو بین موهای فرفریه لوهان کشید.

"فر خیلی بهت میاد."

بی مقدمه چیزی که به ذهنش رسید رو گفت و لوهان ابروش رو بالا انداخت

"واقعا؟"

"اوهوم..."

موهای لوهان در اصل فر بود ولی تقریبا همیشه سشوار میکشید تا صافشون کنه و سهون شاید فقط در حد یکی دوبار توی حالت اصلی دیده بودشون.

به نظرش اونجوری بامزه تر میشد ولی لوهان به خاطر این که موهای فرش دیگه خیلی بچه نشونش میداد ترجیحش به صاف کردن بود اما حالا که حوصله سشوار کشیدن نداشت سهون میتونست از فر بودن موهاش لذت ببره.

بعد از یکی دو دقیقه که سهون به کارش ادامه داد تقریبا بیشتر خیسی موهاش رو گرفته بود و فقط یه ذره نم داشتن.

خودش رو کش آورد و برس لوهان رو از جلوی اینه برداشت و موهاش رو آروم شونه کشید تا دردش نیاد.

دوباره حوله رو روی سرش کشید و وقتی مطمئن شد اونقدری خشک شده که مریض نشه پارچه‌ی ضخیم سفید رو روی زمین گذاشت.

دستش رو روی بازو های لوهان گذاشت و خیلی آروم کتف لختشو بوسید.

لوهان سرش رو سمتش برگردوند و تونست از گوشه چشمش سهون رو که حالا پیشونیش رو به شونه اون تکیه داده بود ببینه.

دستش رو بالا آورد و آروم سر سهون گذاشت و موهای مرتبش رو بهم ریخت.

"اگه برم پیش مشاور..."

جمله‌ای که لوهان نصفه گذاشتش سهون رو وادار کرد تا سرش رو بالا بیاره و منتظر بهش نگاه کنه.

"خوشحال میشی؟"

لوهان با صدایی که ولوم پایینی داشت پرسید و سهون چند لحظه‌ای به چشم هاش خیره شد.

دست رو لوهان که روی پاهاش بود رو گرفت و سرش رو به نفی تکون داد.

لوهان ابروش رو بالا انداخت و سرش رو کج کرد.

"نه، اگه حالت خوب باشه خوشحال میشم."

لوهان اول کمی با تعجبی که شاید از روی تحسین بود بهش نگاه کرد بعد تکخند صدا داری زد.

سهون ازش فاصله گرفت و لب هاش رو کج کرد.

"چیش خنده داره؟"

لوهان سمتش برگشت و با انگشت اشاره ضربه‌ای به پیشونی سهون وارد کرد.

"عین آدم بزرگا حرف میزنی"

"خب آدم بزرگم"

سهون با لحنی که میتونست 'وات د فاز' رو نشون بده گفت و مقداری چشم هاش رو گرد کرد.

"ولی هشت سال از من کوچیکتری بچه!"

لوهان همون‌طور که از جاش بلند میشد گفت و سهون حوله‌ی کنارش رو به طرفش پرت کرد.

پسر بزرگتر بیشتر به خنده افتاد و خود سهون هم کوتاه تکخند زد.

"تو زیادی سنت زیاده پیرمرد!"

'پیر مرد" رو با همون لحنی که لوهان 'بچه' رو گفته بود به کار برد و لوهان شونه هاش رو بالا انداخت.

سمت کمد سهون رفت و بعد از این که بند حولش رو باز کرد بدون توجه به سهون که تمام مدت نگاهش میکرد روز زمین انداختش.

"شورت پات نیست لعنتییی!"

سهون سرش فریاد کشید و سریع روش رو برگردوند.

لوهان بهش خندید و خم شد تا یکی از لباس های زیر خودش که اونجا بود رو برداره و بپوشه.

بعد در حالی که یکی از شلوار های سهون رو از توی کشوش بیرون میکشید چشمش به پمادی که کنار کمد افتاده بود خورد.

"دنبال این بودی؟"

پماد روی توی بغل سهون انداخت و پسر کوچیکتر وقتی دیدش تازه یاد دستش افتاد.

به کلی فراموش کرده بود چرا اومده توی اتاق!

"اوه مرسی..."

از پماد روی دستش ریخت و آروم ماساژش داد تا پخش شه.

"من کسیو سراغ ندارم. اگر خودت دکتر خوب می‌شناسی وقت بگیر..."

لوهان بعد از این که شلوار رو پوشید به سهون گفت و مستقیم وارد سرویس داخل اتاق شد.

سهون شگفت زده به در سرویس نگاه کرد و لبخند و ناباورانه‌ای روی لب هاش شکل گرفت.

فکر نمی‌کرد با اتفاقی که هفته قبل افتاده بود لوهان راضی شه...


∞•°∞°•∞•°∞°•∞


پتوی نازک رو محکم دور تنش پیچید و وسط صندلی توی خودش مچاله شد.

قطره های بارون با سرعت به شیشه ماشین میخوردن و صدای رعد و برق هم هر از گاهی شنیده میشد.

فلاسک آب جوشی که از یکی از رستوران های اطراف پر کرده بود و مقداری گرما داشت رو توی بغلش گرفته بود تا گرم بشه.

اصلا به فکرش نرسیده بود که توی ماشین برای خودش یه پتوی گرم تر هم بذاره و الان که به خاطر بنزین کمش نمیتونست ماشین رو روشن بذاره و بخاری بگیره، داشت از سرما می‌لرزید.

همون‌طور که زیر لب به زمین و زمان فحش میداد به این فکر میکرد که احتمالا فردا سرما میخوره و با عطسه‌ای که یهو سراغش اومد از حدسش مطمئن شد.

"گِل بگیرن این ابرای کوفتیو!"

طوری که انگار ابر ها گوش دارن و با این حرفش دست از بارش بر می دارن رو به آسمون داد زد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.

این اولین بارندگی امسال بود و از شانس تهیونگ در مزخرف ترین زمان ممکن رخ داده بود.

بینیش رو بالا کشید و پتو رو محکم تر دور تنش پیچید.

در همون حال که داشت سعی میکرد یه راهی پیدا کنه تا سوز از لای در های ماشین بهش برخورد نکنه کسی به شیشه ماشینش کوبید.

با وحشت به طرف شیشه که به خاطر قطره ها آب چیزی از اون ورش قابل دیدن نبود برگشت.

کی ساعت دوازده نصفه شب میاد به پنجره یه ماشین میکوبه؟

اول خواست ایگنورش کنه ولی اون فرد دوباره به شیشه کوبید و تهیونگ تصمیم گرفت به اون وجه کله خر وجودش گوش بده و در ماشین رو باز کنه.

حالا که تونست مرد نسبتا هیکلی رو ببینه و متوجه شد نگهبان خونه‌ایه که جلوش توی ماشین خوابیده نفس راحتی کشید.

مرد همون‌طور که چترش رو بالا سرش نگه داشته بود تا خیس نشه ساک بزرگی رو که توی دستش بود جلوی تهیونگ گرفت.

"تشک برقی و پتو!"

تهیونگ متعجب ساک رو از مرد گرفت و به داخلش نگاه کرد ولی وقتی سرش رو بالا آورد قبل از این که فرصت کنه چیزی بگه یا حتی تشکر کنه مرد رفته بود.

"م.ممنون!"

زیر لب زمزمه کرد و در ماشین رو بست تا بیشتر از این صندلی ها خیس نشن.

حقیقتا انقدری بی حال شده بود که حوصله فکر کردن نداشته باشه پس فرض رو بر این گذاشت که نگهبان دلش براش سوخته و بهش پتو داده.

اول تشک برقی رو از توی ساک در آورد و از اون جایی که با باطری کار میکرد و نیازی به پریز برق نداشت روشنش کرد و زیر خودش رو صندلی پهن کرد بعد هم پتوی کلفت و گرم جدید رو روی خودش کشید.

تشک زیرش کم کم گرم میشد و حس خوبی رو بهش منتقل میکرد.

دمای مناسب و خستگی باعث شد چشماش بسته بشن و کامل خوابش ببره.

جانگکوک سرش رو برای نگهبان که داخل خونه برگشته بود تکون داد و بعد پنجره‌ی اتاقش رو بست.

از اول حس میکرد این بارون مشکل ساز میشه.

البته نمی‌دونست تهیونگ فقط یه بالشت و پتوی نازک توی اون ماشین نگه داشته و اون پتو ها رو فقط از روی نگرانی به نگهبان داده بود تا برای تهیونگ ببره.

اما خب کاملا به موقع بود!

گذاشت یکی دو دقیقه بگذره بعد از کنار پنجره بلند شد و پرده رو کشید تا صبح نور اذیتش نکنه.

لنگون لنگون سمت تخت رفت و چراغ خواب رو خاموش کرد بعد روی تخت نشست.

طوری که خیلی تخت تکون نخوره تا مادرش بیدار نشه خوابید و پتو رو روی خودش کشید.

بعد از این که به صورت هیونهه نگاه کرد و مطمئن شد راحت خوابیده ساعدش رو حائل چشماش کرد.

فردا باید زودتر پا میشد تا دیر نرسه باشگاه پس بیشتر از این معطل نکرد و چشم هاش رو بست.


پایان مبارزه چهل و نهم
ادامه دارد...

بچه ها پارت بعد پارت آخره
*غمگین شدن
جان هر کی دوست دارین نظر بدین من انقدر گداییه کامنت نکنم🥲🤌🏻
اگر تا اینجا چپترای قبول ووت ندادین برگردین ووت بدین لطفا^^
عام... راستش دیگه نمی‌دونم چی بگم:/
آها امروز عاشوراست امیدوارم که توی خونه موندین و هیات و سفر و مسجد و... نرفتین.
لطفاً مراقب خودتون باشین و مریض نشین؛)
بوس روی لپای همتون🦦💕

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu