⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⁦⚔️⁩

145 28 2
                                    

نسیم ملایمی از لای پنجره باز اتاق داخل میومد و به صورتش میخورد.
سرش رو از روی زانو هاش که توی شکمش جمع کرده بود، بلند کرد و به پنجره نیمه باز نگاه کرد.
دقایق زیادی رو بهش خیره شد.
و طوری اینکار رو انجام میداد که انگار داره چیز خیلی مهمی رو آنالیز می‌کنه.
بالاخره با فهمیدن اینکه سرد شدن هوا بیشتر از حد تحملش شده بلند شد و پنجره رو بست.
با سرما مشکلی نداشت.
نه، اتفاقا دوستش هم داشت.
فقط نمی‌خواست برای مسابقات سرما خورده با-
مسابقات؟
مگه اصلا قرار بود شرکت کنه؟
نه!
نمی‌خواست...
پس قطعا شرکت نمی‌کرد!
دوباره با تخسی پنجره رو باز کرد و گذاشت هوای سرد بین تمام سینوس هاش جریان پیدا کنه.
با خوردن متداوم باد سرد به صورتش سر درد گرفت.
لعنت بهش!!!!
پنجره رو کوبید و بست.
مگه میشد نخواد مسابقه بده؟
نه!
مگه میشد نخواد ببره؟
نه!
باید میبرد.
فقط کافی بود تا کیم تهیونگ توی مسابقه نباشه!
اون موقع با خیال راحت شرکت میکرد و برای هشت سال پیاپی قهرمانی رو از آن کشورش می‌کرد!

•°•°•°•

دینگ!
همیشه خواب سنگینی داشت و به سختی بیدار میشد؛ اما به خاطر اینکه تمام شب گذشته فکرش مشغول بود خوابش سبک شده بود و صدای نوتیفیکیشن گوشیش به راحتی بیدار و هوشیارش کرد.
دست دراز کرد و تلفن همراهش رو برداشت.
یه پیام اونم ساعت هفت صبح؟
خدایاااا
رمز رو زد و وارد کاکائوتاک شد.
جانگکوک بهش مسیج داده بود؟
جانگکوک؟
سریع از جاش پرید و دوباره پیام رو خوند تا بفهمه چی توش نوشته شده.
“ نیازه با هم حرف بزنیم! ”
سرش رو از توی گوشیش بیرون آورد و به یونگی که روی تخت جانگکوک خوابیده بود نگاه کرد، بعد از مرتب کردن پتوی روش، سمت در اتاق رفت و خارج شد.
تمام مدتی که داشت توی راه رو قدم میزد، به این فکر میکرد که کوک چکاری داشته که راضی شده اپل اون باهاش حرف بزنه؟
پس در اتاق یونگی و وونهو که فعلا جانگکوک داخلش اقامت داشت رسید.
خواست در رو باز کنه اما لحظه آخر مردد شد!
دلش میخواست به حرفش گوش نده از رفتارش دلگیر شده بود و میخواست ناز کنه.
اما میدونست جانگکوک آدمی نیست که خیلی ناز کسی رو بکشه پس فقط بیخیال شد و به همین پیام رضایت داد و در رو باز کرد.
جانگکوک با صدایی که نشونه وارد شدن کسی به اتاق بود، از جلوی پنجره کنار رفت و روی تخت نشست و به هوسئوک که دست به سینه به دیوار تکیه داد بود نیم نگاهی انداخت.
“ چیکارم داشتی؟”
“ اول سلام”
هوسئوک سرش رو تکون داد
“ باشه سلام! حالا چیکارم داشتی؟”
جانگکوک به کنارش اشاره کرد
“ بیا بشین!”
هوسئوک اول مکث کرد و چند لحظه بعد، کنار جانگکوک روی تخت وونهو نشسته بود و درست مثل پسر کنارش به دیوار تکیه داده بود.
“ می‌خوام... باهاش حرف بزنم...”
در لحظه سرش به سمت جانگکوک برگشت و چشماش چند درجه تغییر سایز دادن.
کوک با اطمینان توی چشماش خیره شد و جملش رو دوباره تکرار کرد.
“ می‌خوام با هاش حرف بزنم! بهش بگو.”
هوسئوک توی چشماش دنبال ردی از دروغ و یا شوخی گشت اما با پیدا نکردن چیزی سرش رو تکون داد و دوباره صورتش رو برگردوند.
به ترک روی دیوار سفید که با یه ساعت ساده تزیین شده بود، خیره بود و داشت خاطراتش رو مرور می‌کرد که با حس سنگینی چیزی روی شونش تونست خاطراتش رو لمس کنه.

⚔️The Condition Of Fight⚔️ |Completed|Onde histórias criam vida. Descubra agora