------------------------------------------------------------

ليام تيشرت سفيد ساده اى پوشيده بود، برخلاف اصرار مارك كه ميگفت مشكى بپوشه تا باهم ست شن. مارك مثل دختراى تازه ازدواج كرده ميموند بعضى وقتا. از وقتى رسيده بودن يكسره داشت حرف ميزد و اتفاقاى اينجارو تعريف ميكرد. ليام اون پشت نشسته بود و به حرفاى چرتش گوش ميكرد.

كم كم داشت شلوغ ميشد و آدماى جديدى ميومدن. فعلا مارك بهش اجازه نداده بود بيشتر از يه شات بخوره، حقم داشت. تو اين وضعيتش واقعا مست كردن كار عاقلانه اى نبود.

مارك تنهاش گذاشت و رفت اونور تا چيزى بياره، ليام گوشيشو دراورد و به پياماش نگاه كرد. اسم هرمن اون وسط اذيتش ميكرد، كى پيام داده بود؟

پيامشو باز نكرد و گوشيو خاموش كرد. سرشو به ستون تكيه داد و چشماشو بست. اينجا و آدماش واقعا احمقانه بودن.

----------------------------------------------------------

زين از تاكسى پياده شد، گوشيشو دراورد و شماره آرون رو گرفت، دستاش يكم ميلرزيدن و ميتونست اعتراف كنه كه، استرس داشت!

آرون گوشيو جواب نميداد و بعد چند دقيقه قطع شد. صداى فرد غريبه اى از پشت سر زين اومد.

"هى."

زين به سرعت برگشت و با قيافه آشنايى كه فقط عكسشو ديده بود رو به رو شد. آرون بود! نفس عميقى كشيد، فقط سعى كن طبيعى برخورد كنى.

"سلام، فكر كردم قرار نيست بياى." زين گفت و سعى كرد لبخند بزنه.

"چرا نيام؟" نزديك تر شد. "من همچين چيزيو از دست نميدم." زين عقب تر رفت و لبخندشو نگه داشت "بهتره بريم تو، نه؟" زين گفت و روشو اونورى كرد. فكت: آرون از همون اول داشت لاس ميزد. بايد حدس ميزد. وقتى به سمت در ورودى رفت آرون دستشو گرفت، واقعا لازم بود به اين زودى اينكارو بكنه؟ زين خودشو سرزنش ميكرد كه همش داره غر ميزنه.

اونا بعد نشون دادن آيديشون داخل شدن و تو ثانيه اول زين صداى تند شدن قلبشو شنيد. ليام...اونجا بود...

آرون با تعجب به زين كه به يه نقطه دور زل زده بود نگاه كرد و پرسيد "چيزى شده؟"

صداى آرون باعث شد زين چشماشو ازونجا بگيره و به سمتش برگرده.

"نه، بيا بريم اون گوشه بشينيم." زين گفت و دست آرونو به سمت اونور كشوند.

"گوشه چرا؟ من ميخواستم اون وسطا باشيم. كامان زين گوشه دوره، مگه اينكه...اوه...(لبخندى زد) چرا كه نه؟"

Forgive me sunshine [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant