بالاخره شب اول و خِفَت بارم تموم شد.
تا وارد اتاق شدم از خستگی روی تخت ولو شدم.
خودم بودم و خودم.
شایلی کجا بود؟
درسته ! حتما زیر یک مرد کثیف در حال لمس شدن !
خوشحالم که جای اون نیستم.
و ناراحتم از اینکه نوبت من هم خواهد رسید.
کل امشب رو توی ذهنم تکرار کردم.
اون استایلز از هر مردی توی جهان کثیف تره !
ولی اون مرد چشم یخی...
اون با هر کسی که اینجا دیدم متفاوته.
تعجبم از اینه چجوری بین این عوضیاست.
اون مهربون و خوش رفتار و به همه احترام میزاره، برعکس هر مردی که اینجا هست.
فقط میتونستم بفهمم اون هم شخصیت مبهمی داره مثل خیلیای دیگه اینجا، مثل همه معلومه داستان بلندی پشت شخصیتشه، پشت چهرشه، پشت چشمای یخی زیباشه !
هممون توی دنیا همینیم.
پشت شخصیتمون، رفتارامون، صحبتامون، قیافمون، چشمامون... داستان طولانی و درازی وجود داره که هر کدوم به نحوی بالا و پایینی های خودشو داره و باطن اون شخص رو تشکیل داده.
ذهنم فقط به شخصیت اون مرد چشم یخی، لویی تاملینسون ! درگیر نیست.
استایلز خودش و شخصیتش شده کل ذهنم !
کل ذهنم پره از چرا ها برای استایلز، استایلزی که معلوم نیست واقعا کیه !
تنها چیزی که من و همه میدونیم ازش، اسم و فامیلیشه و کثیف بودن شخصیتش !
و البته یادم رفت بگم اسمی که کسی جرعت نمیکنه به زبون بیاره...
اون اصلا چرا باید اسم داشته باشه پس؟
واقعا اون سرتا پاش پر از سوالای بی جوابه.
هوففف..
بین تمام سوالات بی جواب توی ذهنم پلکام سنگین شد...
.
.
چشمامو با سر و صدایی که از دور و اطراف میشنیدم باز کردم.
هنوز خسته بودم، خیلی خسته !
انگار یک کوهو جابه جا کردم دیشب...
از روی تخت بلند شدمو تنمو کش و قوسی دادم.
به تخت شایلی نگاه کردم، و بله، خالی بود؛
نمیدونم تا کِی این عذابا ادامه داره !
تا کِی و کجا !؟
در اتاقم با شتاب باز شد و اِما وارد شد.
" پرنسس بالاخره بیدار شدین !"
چشم غره ای رفتم، اگه الان اون اینجا بود با دیوار یکی شده بود.
از فکر توی سرم خندم گرفت و اون با تعجب بهم نگاه میکرد.
" شفا رو برات طلب میکنم از هر چی که میپرستی !"
" نظر لطفته "
" نمکدون، سریعتر حاضر شو بیا پایین کارولین باهات کار داره."
سرمو تکون دادم و اون رفت.
امیدوارم کارولین حرفی نداشته باشه که بخواد روی مخم بره، چون اصلا امروز از دَنده ی خوبی پانشدم که تحمل کنم چرت و پرتاشو !
STAI LEGGENDO
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...
