از دید بنده:
"اونارو میشناختی؟"
یکی از مامورای که در حال بازجویی از هیلی بود پرسید.
"بله"
"چیکارت داشتن؟"
هیلی ساکت به یک نقطه خیره موند.
"هیلی بهتره که جواب سوالامو کامل بدی!هم به نفعه خودته و هم به ما کمک بزرگی میکنی."
مامور پلیس با جدیت گفت.
"دوباره میپرسم اونا چیکارت داشتن؟!"
هیلی بالاخره شروع به حرف زدن کرد:
"اونا....از طرف رئیسشون دنبال من بودن...."
دوباره سکوت کرد.
"چرا دنبالت بودن؟"
"اممم....من توی کلاب رئیسشون بزور کار میکردم من امروز از اونجا فرار کردم و اوناهم متوجه شدن و دنبالم کردن تا اینکه به خونه ی اون دختر رسیدم و دیدم که داره میره تو و منم باهاش رفتم تو تا از دستشون خلاص شم و اوناهم اومدن دم در خونه و تا اینکه شما اومدین و فرار کردن."
هیلی اینارو با ترس و استرس برای مامور تعریف کرد.
"رئیسشون کیه؟و چرا تو رو بزور مجبور کرده که تو کلابش کار کنی؟!"
مامور پلیس با یک ابروی بالا رفته گفت.
هیلی دوباره سکوت کرد.
"اصلا نترس و راحت جواب بده،ما دیگه الان مواظبت هستیم و نمی زاریم کسی بهت آسیبی برسونه !"
ولی اونا هنوز اون آدم بده ی داستان رو کامل نشناختن.
مامور پلیس با قاطعیت گفت که هیلی رو مطمئن کنه.
" رئیشون مردی به نام استایلزه که خیلی ثروتمند و البته قدرتمنده!استایلز کلی کلاب داره و همینطور کار های دیگه ای هم میکنه که هیچ کس خبری ازشون نداره !
من دوسال پیش با دوستام توی یک پارتی شرکت کردم،استایلزم اونجا بود!من تو اون پارتی مست بودم و سعی میکردم که خودمو بهش بچسبونم چون خیلی هات بود،ولی بزرگترین اشتباهمو کردم.
اون منو به اتاقی برد و بعدش که من فک کردم میخواد با هم سکس داشته باشیم یک دفعه از اتاق بیرون رفت و به جاش دو تا مرد رو فرستاد تو اتاق که منو با خودشون ببرن.
وقتی منو دزدیدن موقعی که چشمامو باز کردم دیدم تو یک کلابم و بعدش بهم دستور دادن که لباسایی که میگنو بپوشم و کارایی که میگن رو بکنم و بهم گفتن که اگه به حرفاشون گوش ندم میکشنم و گفتن که فکر فرار به سرم نزنه که غیر ممکنه بتونم فرار کنم،فقط باعث این میشه که جونمو از دست بدم... !"
هیلی بین حرفاش توقف کرد و گریش گرفت.مامور پلیس سعی کرد آرومش کنه و هیلی ادامه داد:
" منم تو کل این دو سال هر کاری که گفتن کردم و مثل یک هرزه شدم دیگه واقعا از اونجا خسته شده بودم و طاقت نداشتم،که فکر فرار به سرم زد و حتی حاصر بودم از جونم بگذرم تا بتونم از اون جهنم بیام بیرون و موفقم شدم ولی بعدش فهمیدن بقیشم خودتون میدونید."
"خیلی خب.ممنون که همه رو کامل گفتی،چیزه دیگه ای نیست که بخوای بگی؟"
"نه"
"باشه.ما از تو تا موقعی که بتونیم این آقای استایلز رو پیدا کنیم مراقبت میکنیم،و وقتی هم که پیدا بشه تقاص تمام کاراشو پس میده."
مامور همه رو با آرامش گفت و به طرف در رفت،وقتی بیرون رفت به الیسا گفت بیاد بیرون.
"خانوم پاپسون شما میتونید برید ما مراقبش هستیم و قضیه رو پیگیری میکنیم."
مامور پلیس رو به الیسا گفت و مطمینش کرد.الیسا بعد از خداحافظی از اداره پلیس خارج شد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~
بازم سلام🤗
۵۰۰ تا کلمههه😁پیشرفت کردم🤗
خب خب چه خبر؟
خوب بود؟
اگه مشکلی توش بود حتما بگین لاوها😉
لطفا حمایتم کنید تا بتونم همینجوری آپ کنم🙏🏻
حمایت نباشه منم ناامید میشم😢
ووت و کامنت یادتون نره😘😘
راستی اگه به دوستاتون معرفی کنید خوشحال میشم😍😍
و اینکه یادم رفت بگم این داستانو تقدیم میکنم به تمام نویسنده های بزرگی که تو واتپدن و من ازشون الگو گرفتم و خودشونم میدونن چقد دوسشون دارم❤❤
I love all 🥰
~S~
YOU ARE READING
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...
