بارون خیلی شدیدی میبارید،طوری که تک تک قطراتش به صورتم مثل یک سیلی میخورد.
مثل هر روز تنها و پیاده،خسته و کوفته دارم مسیر همیشگیم رو طی میکنم.آره،درسته من تنها ام خیلی تنها!ولی عوضش یک دوست خوب دارم که همیشه پشتمه و باهامه.سوفیا.یک دوست همیشگی.
*دینگ دینگ*
هوففف حتما یکی از اون پیامای تبلیغاتی مزخرف دیگس و گرنه جز این تبلیغاتی و سوفیا کی با من کار داره !
آیفونم روز از کیفم در اوردم که ببینم دوباره چه فاکی برام فرستادن! اوه سوفیا پیام داده،رفتم تو پیامام تا ببینم چی میگه.
سوفیا*من امروز دیرتر میام خونه الیسا.اضافه کاری وای میسنم کلاب.*
مثل همیشه دوباره باید بشینم تنها تو خونه تاشب،هوففففف!
*اوکی.تو راه داری میای پیتزا بگیر.*
مثل همیشه خیلی دستورانه خواستمو بهش گفتم،جواب داد:
*حتما بشین تا با پیتزا بیام خونه*
از حرفش خندم گرفت.
*منتظرم مای بیبی.کار خوش بگذره،بای!*
*فاک یو،بای عوضی*
بیچاره بخاطر یکم پول بیشتر که جمع کنه باید یک شیفت دیگه ام وایسته تو اون کلاب لعنتی !
ولی من هیچ وقت برای پول بیشتر حتی از روی زور صاحب کارم یعنی آقای مکی یا همون خپلوی خودم هم شده بیشتر از شیفتم کافه وای نمیستم چون بقول سوفی کونم خیلی زیاد و بیش از حد گشاده !
اگه الان دسته خودم بود تو خونه میخوردم میخوابیدم و با خودم میگفتم فاک تو کار ،ولی دیگه کی پول شیمک نازم و خواب پرنسسیم رو تو خونه ی مشترکم با سوفی میداد.
با صدای بوق ماشینی به خودم اومدم!من چند دقیقه بود که وسط خیابون وایستاده بودم!رفتم تو پیاده رو چند قدمی بر داشتم تا رسیدم جلوی در خونه.
تا کلید و انداختم تو در خونه و بازش کردم احساس کردم با هل دادن کسی پرت شدم توی خونه.
افتادم روی زمین تا چشمامو باز کردم یک دختر جوون تقریبا ۲۴ یا ۲۵ ساله دیدم که با ترس جلوم وایستاده و انگار دره خونه رو نگه داشته که کسی نشکونتشو بیاد تو !
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
های 😁
نمیدونم چند تا خواننده خواهد داشت ولی خوشحال میشم هر کی که شروع به خوندن کرد اعلام حضور کنه که یک امیدی هم واسه ی من بشه🤗🤗🤗
من انتظارم بالا نیست چون این اولین بارمه که تو واتپد فف مینویسم ولی اگه خوشتون اومد ،به منم امیدی میدید که بهم ووت بدین😉
All the love guys 💖
~S~
YOU ARE READING
~Dark Heart~《H.S》
Fanfiction"الیسا... تو قراره همراه من توی این سیاهی غرق بشی ! پس باید بهش عادت کنی...." اون شیطان ، با لحن تاریکی بهم گفت و باعث شد خالی از زندگی بشم.." ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^ _اون هیچ حسی تو قلبش نداشت،هیچی.. یک انسان کاملا بدون احساس، با یک قلب کاملا تاری...
