عاستین آدم معرکه‌ایه. اون قد بلندی داره‌. جذابه. خوش صحبته و حس شوخ‌طبعی بامزه‌ای هم داره‌. میتونست پارتنر خوبی برای من باشه. مخصوصا ک حس میکنم اونم از من خوشش میاد و همچین حسی بهم داره.
ولی خب با وجود همه‌ی اینا، دیگه نمیتونم بهش فکر کنم. بخاطر زین.
ذهنم مدام صداش و اسمشو یادم میاره؛ و جما هم که الحمدالله دست از حرف زدن راجب داماد خوب خوانواده نمیکشه.
آه بارالها من اینطوری نمیتونم.. نمیکشم واقعا

وقتی به سالن مدرسه رسیدیم، کارا با یکم مکث مسیرشو ازم جدا کرد تا سمت کلاس خودش بره. وقتی هم بهش گفتم صبر کنه تا یه سر به لیام بزنیم فقط شونه‌هاشو بالا انداخت و گفت نمیخواد الان ببینتش.
ولی درعوض قول داد همه چیزو تا موقع ناهار مرتب میکنه و خودشو بهمون میرسونه تا از دلمون دربیاره. و صدالبته که چشمم به اون پسره‌ی عجیب غریب، سم، افتاد که خیره خیره با نگاهش کارا رو دنبال میکرد. کسخل.

نفس عمیقی کشیدم و وقتی نتونستم تئوری خاصی تو ذهنم بچینم، سمت لاکرا چرخیدم که از قضا چشمم به لیام افتاد که نزدیک لاکرش ایستاده بود و بنظر میومد منتظر کسی باشه.
سمتش رفتم و وقتی بهش رسیدم، دستمو از پشت گذاشتم روی شونش تا متوجه خودم کنمش
" صبحت بخیر مردک رنج‌کشیده "
با لبخند کوچیکی گفتم وقتی نگاهش سمتم چرخید که با خمیازه‌ای که کشید ابروهام بالا رفت. حقا که سالی که نکوست از بهارش پیداست. قراره روز پرباری باشه انگار.
" چه خبرا؟ " با خنده‌ی کوتاهی پرسیدم و منتظر نگاهش کردم.

" چه خبر از من؟ زندگیم الحمدالله مثل جهنمه خدام خوشش اومده هی آپشن اضافه میکنه."
خیلی یهویی گفت و چشماشو واسم درشت کرد همزمان که دستاشو بالا میاورد تا توی هوا تکونشون بده
" خواهرم ویولا رو که میشناسی نه؟ همونی که امسال دانشگاهشو تموم کرد.
این اومد پس از مدت‌ها محبت خواهرانش گل کرد و وقتی میخواست بره بیرون دوستشو ببینه پیشنهاد داد منم باهاش برم.
منم با خودم گفتم قراره غذای مفت گیرم بیاد پس با سر قبول کردم.
ولی میدونی چیشد؟؟ "

من که تا اونموقع سعی داشتم جلوی کش اومدن لبخندمو با دیدن حالتای صورتش موقع غر زدن بگیرم، لبامو از بین دندونام آزاد کردم تا بتونم چیزی بگم و دستشو که بالا رفته بود پایین آوردم: " مثلا... مجبورت کردن تو پول غذا رو بدی؟ "

" کاش همین بود حاجی، بخدا کاش مجبورم میکردن پول نصف مردم رستورانو من بدم. این ازون فاکی هم بدتر بوود "
لیام با زاری گفت و هوف کلافه‌ای کشید تا یکم به خودش مسلط باشه قبل ازینکه بخواد حرفشو ادامه بده
" حالا اون دوست ویولا که میخاست ببینتش اسمش اِما بود. اِما خواهر بزرگتر رونی‌عه. و رونی پدرصلواتی هم که دوست صمیمی آریاناست؛ ینی در حدی صمیمی که اونو هم با خودش آورده بود رستوران. و اینجاست که شاعر میفرماد دنیا کوچیکه و من باورم نمیشد.. "

Mine for 47 days (Translate)Where stories live. Discover now